شماره 52 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 52





  • ز لشـكر بسي زينـهاري شدند
    برادر بيامد بـه نزديك اوي
    سـپاه دلاور بـه ايران كـشيد
    ازين نـنـگ تا جاودان بر درت
    سپـهدار چين كان سخنها شنيد
    بدو گفت بشتاب و بركش سـپاه
    بريشان رسي هيچ تندي مـكـن
    ازيشان نداند كـسي راه ما
    بـه خوبي سخن گوي و بنوازشان
    وگر هيچ سازد كسي با تو جنـگ
    ازيشان يكي گورستان كن بـه مرو
    بيامد سـپـهدار با شـش هزار
    بـه روز چـهارم بريشان رسيد
    ازيشان بـه دل بر نـكرد ايچ ياد
    يكايك بـنـه از پس پشـت كرد
    سـليح برادر بـه پوشيد زن
    دو لـشـكر برابر كشيدند صـف
    بـه پيش سـپاه اندر آمد تـبرگ
    بـه ايرانيان گـفـت كان پاك زن
    بـشد گرديه با سـليح گران
    دلاور تـبرگـش ندانـسـت باز
    چنين گفت كان خواهركشته شاه
    كـه با او مرا هست چندي سخن
    بدو گرديه گفـت اينـك مـنـم
    چو بـشـنيد آواز او را تـبرگ
    شگفـت آمدش گفت خاقان چين
    بدان تا تو باشي و را يادگار
    هـمي گـفـت پاداش آن نيكوي
    مرا گفـت بشتاب و او را بـگوي
    چـنان ان كه اين خود نگفتم ز بن
    ازين مرز رفتـن مرا روي نيسـت
    سخـنـها برين گونـه پيوند كن
    هـمان را كه او را بدان داشتست
    بدو گرديه گـفـت كز رزمـگاه
    سخـن هرچ گفتي تو پاسخ دهم
    ز پيش سـپاه اندر آمد تـبرگ
    چو تنها بـه ديدش زن چاره جوي
    بدو گـفـت بـهرام را ديده اي
    مرا بود هـم مادر و هـم پدر
    كـنون مـن تو را آزمايش كنـم
    اگر از در شوي يابي بـگوي
    بگفت اين وزان پس برانگيخت اسپ
    يكي نيزه زد بر كـمربـند اوي
    يلان سينـه با آن گزيده سـپاه
    همـه لشكر چين بهم بر شكست
    دو فرسنگ لشكر همي شد ز پس سراسر همه دشت شد رود خون
    سراسر همه دشت شد رود خون



  • بـه نزديك خاقان بـه زاري شدند
    كـه اي نامور مهتر جنـگ جوي
    بـسي زينـهاري بر ما رسيد
    بخـندد هـمي لشكر و كشورت
    شد از خشم رنـگ رخـش ناپديد
    نگـه كن كه لشكر كجا شد به راه
    نخـسـتين فراز آر شيرين سخن
    مـگر بشكـني پشت بدخواه ما
    بـه مردانـگي سر بر افرازشان
    تو مردي كن و دور باش از درنـگ
    كـه گردد زمين هـمـچو پر تذرو
    گزيده ز تركان جـنـگي سوار
    زن شير دل چون سـپـه را بديد
    زلشـكر سوي ساربان شد چوباد
    بيامد نـگـه كرد جاي نـبرد
    نـشـسـت از بر باره گام زن
    همـه جانـها برنـهاده بـه كف
    كـه خاقان ورا خواندي پير گرگ
    مـگر نيسـت با اين بزرگ انجمن
    ميان بستـه برسان جنـگاوران
    بزد پاشـنـه شد بر او فراز
    كـجا جويمـش در ميان سـپاه
    چـه از نو چه از روزگار كـهـن
    كـه بر شير درنده اسپ افگنـم
    بران اسپ جنگي چو شير سترگ
    تو را كرد زين پادشاهي گزين
    ز بـهرام شير آن گزيده سوار
    بـجاي آورم چون سخن بشـنوي
    كـه گرز آنك گفتم نديدي تو روي
    مـگر نيز باز آمدم زان سـخـن
    مـكـن آرزو گر تو را شوي نيست
    ورگ پـند نـپذيردت بـند كـن
    سـخـنـها ز اندازه بگذاشتست
    بـه يكـسو شويم از ميان سپاه
    تو را اندرين راي فرخ نـهـم
    بيامد بر نامدار سـترگ
    از آن مغـفر تيره بـگـشاد روي
    سواري و رزمش پـسـنديده اي
    كـنون روزگار وي آمد بـه سر
    يكي سوي رزمت نمايش كـنـم
    هـمانا مرا خود پسندست شوي
    پـس او همي تاخت ايزد گشسپ
    كـه بگسست خفتان و پيوند اوي
    برانگيخـت اسـپ اندر آن رزمگاه
    بس كشت و افگند و چندي بخست
    بر اسـپان نماندند بسيار كـس يكي بي سر و ديگري سرنـگون
    يكي بي سر و ديگري سرنـگون


/ 675