شماره 56 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 56





  • چـنين تا برآمد برين چـندگاه
    برآشـفـت روزي به گردوي گفت
    سوي او شدند آن بزرگ انجـمـن
    از آمـل كـس آمد ز كارآگـهان
    همي گفـت زين گونه تا تيره گشت
    چو سازدندگان شمع ومي خواستند
    ز بيگانـه مردم بـپردخـت جاي
    هـمان نيز گردوي و خسرو بهـم
    بدو گـفـت ز ايدر فراوان سـپاه
    همـه خستـه وكشتـه بازآمدند
    كـنون اندرين راي ما را يكيسـت
    چو بـهرام چوبينـه گـم كرد راه
    كـنون چاره يي هست نزديك مـن
    سوي گرديه نامـه بايد نوشـت
    كـه با تو همي دوستداري كنـم
    برآمد برين روزگاري دراز
    كـنون روزگار سخن گفتن اسـت
    نـگر تا چـگونـه كـني چاره يي
    كـه گستـهـم را زير سنگ آوري
    چو اين كرده باشي سـپاه تو را
    مر آن را كه خواهي دهم كـشوري
    توآيي بـه مشـكوي زرين مـن
    برين برخورم سخـت سوگـند نيز
    اگر پيچـم اين دل ز سوگند مـن
    بدو گـفـت گردوي نوشـه بدي
    تو داني كه من جان و فرزند خويش
    بـجاي سر تو ندارم بـه چيز
    بدين كس فرستم بـه نزديك اوي
    يكي رقعـه خواهم برو مـهر شاه
    بـه خواره فرستـم زن خويش را
    كـه چونين سخن نيست جز كارزن
    برين نيز هر چون هـمي بـنـگرم
    بر آيد بـكام تو اين كار زود
    چو بشنيد خـسرو بران شاد شد
    هـم آنگه ز گنجور قرطاس خواست
    يكي نامـه بنوشت چون بوسـتان
    پر از عـهد و پيوند و سوگـندها
    چو برگشت عنوان آن نامه خشـك
    نـگيني برو نام پرويز شاه
    يكي نامـه بـنوشـت گردوي نيز
    سرنامـه گفـت آنـك بهرام كرد
    كـه بـخـشايش آراد يزدان بروي
    هرآنكـس كـه جانش ندارد خرد
    گر او رفـت ما از پـس اورويم
    چو جفـت مـن آيد بـه نزديك تو
    ز گـفـتار او هيچ گونـه مـگرد
    نـهاد آن خـط خـسرو اندر ميان
    زن چاره گر بـسـتد آن نامـه را
    هـمي تاخـت تا بيشـه نارون
    ازو گرديه شد چو خرم بـهار
    زبـهرام چـندي سـخـن راندند
    پـس آن نامه شوي با خـط شاه
    چو آن شير زن نامـه شاه ديد
    بخـنديد و گفت اين سخن رابه رنج
    بـخواند آن خـط شاه بر پنج تـن
    چو بگـشاد لب زود پيمان ببسـت
    هـمان پنـج تن را بر خويش خواند
    چو شب تيره شد روشنايي بكشت
    ازان مردمان نيز يار آمدند
    بـكوشيد بـسيار با مرد مسـت
    سپـهـبد بـه تاريكي اندر بمرد
    بشـهر اندرون بانگ و فرياد خاست
    چو آواز بـشـنيد ناباك زن
    شـب تيره ايرانيان رابـخواند
    پـس آن نامـه شاه بنـمودشان همـه سركـشان آفرين خواندند
    همـه سركـشان آفرين خواندند



  • ز گستـهـم پر درد شد جان شاه
    كـه گستهم با گرديه گشت جفت
    برانـم كـه او بودشان راي زن
    هـمـه فاش كرد آنچ بودي نهان
    ز گفـتار چشم يلان خيره گشـت
    هـمـه كاخ ا ورا بياراسـتـند
    نشـسـت از بر تخت با رهنماي
    هـمي رفـت از گرديه بيش و كم
    بـه آمـل فرسـتاده ام كينه خواه
    پرازنالـه وبا گداز آمدند
    كـه از راي ما تاج و تخت اندكيست
    هـميشـه بدي گرديه نيك خواه
    مـگو اين سخـن بر سر انجمـن
    چو جويي پر از مي بباغ بهـشـت
    بـهر جاي و هر كار ياري كـنـم
    زبان بر دلـم هيچ نـگـشاد راز
    كـه گردوي ما رابجاي تنـسـت
    كزان گـم شود زشت پـتياره يي
    دل وخانـه ما بـه چـنـگ آوري
    هـمان در جـهان نيك خواه تو را
    بـگردد بر آن كـشور اندر سري
    سرآورده باشي همـه كين مـن
    فزايم برين بـندها بـند نيز
    مـبادا ز مـن شاد پيوند مـن
    چو ناهيد در برج خوشـه بدي
    برو بوم آباد و پيوند خويش
    گرين چيزها ارجـمـندسـت نيز
    درفـشان كـنـم جان تاريك اوي
    هـمان خط او چون درخشنده ماه
    كـنـم دور زين در بد انديش را
    بـه ويژه زني كو بود راي زن
    پيام تو بايد بر خواهرم
    برين بيش و كـم بر نـبايد فزود
    همـه رنـجـها بر دلش باد شد
    ز مشك سيه سوده انقاس خواست
    گـل بوسـتان چون رخ دوسـتان
    ز هر گونـه يي لابد و پـندها
    نـهادند مـهري برو بر ز مشـك
    نـهادند بر مـهر مـشـك سياه
    بگـفـت اندرو پـند و بسيار چيز
    هـمـه دوده و بوم بدنام كرد
    مـبادا پـشيمان ازان گفت وگوي
    كـم و بيشي كارها نـنـگرد
    بداد خداي جـهان بـگرويم
    درخـشان كـند جان تاريك تو
    چو گردي شود بـخـت را روي زرد
    بـپيچيد برنامـه بر پرنيان
    شـنيد آن سخنهاي خود كامـه را
    فرسـتاده زن بـه نزديك زن
    هـمان رخ پر از بوي و رنگ و نـگار
    هـمي آب مژگان بر افـشاندند
    نـهاني بدو داد و بـنـمود راه
    تو گـفـتي بر وي زمين ماه ديد
    ندارد كـسي كـش بود يار پنـج
    نـهان داشـت زان نامدار انجمن
    گرفـت آن زمان دست او را بدست
    بـه نزديكي خوابـگـه برنـشاند
    لـب شوي بگرفت ناگه بمشـت
    بـه بالين آن نامدار آمدند
    سر انـجام گويا زبانش ببـسـت
    شـب و روز روشن به خسرو سپرد
    بـهر بر زني آتـش وباد خاسـت
    بخـفـتان رومي بـپوشيد تـن
    سخـنـهاي آن كشته چندي براند
    دليري و تـندي بي فزودشان بران نامـه برگوهر افـشاندند
    بران نامـه برگوهر افـشاندند


/ 675