چـنين تا بيامد مـه فوردين جـهان از نـم ابر پر ژالـه شد بزرگان بـه بازي بـه باغ آمدند چو خـسرو گـشاده در باغ ديد بـفرمود تا دردميدند بوق نشستند بر سبزه مي خواستند بياورد پـس گرديه گربـكي بر اسپي نشانده سـتامي بزر فروهشتـه از گوش او گوشوار بديده چوقار و به رخ چون بـهار همي تاخت چون كودكي گرد باغ لـب شاه ايران پر از خنده شد ابا گرديه گـفـت كز آرزوي زن چاره گر برد پيشـش نـماز بمـن بخش ري را خرد ياد كن ز ري مردك شوم رابازخوان هـمي گربه از خانه بيرون كند بـخـنديد خـسرو ز گفتار زن ز ري باز خوان آن بد انديش را فرسـتاد كس زشت رخ رابخواند بكشـتـند او را به زاري و دردهممي هر زمانش فزون بود بخت هممي هر زمانش فزون بود بخت
بياراسـت گلـبرگ روي زمين همـه كوه وهامون پراز لاله شد همـه ميش و آهو به راغ آمدند همـه چشمـه باغ پر ماغ ديد بياورد پـس جامـهاي خـلوق بـه شادي زبان را بياراستـند كـه پيدا نـبد گربـه از كودكي بـه زر اندرون چند گونـه گـهر بـه ناخـن بر از لاله كرده نگار چو مي خواره بد چشم او پر خمار فروهشـتـه از باره زرين جناغ همـه كهتران خنده را بنده شد چـه بايد بگو اي زن خوب روي بدو گفـت كاي شاه گردن فراز دل غمـگـنان از غم آزاد كـن ورا مرد بد كيش و بد ساز دان دگر ناودان يك به يك بشـكـند بدو گفت كاي ماه لشكرشكـن چو آهرمـن آن مرد بد كيش را هـمان خشـم بهرام با او براند كـجا بد بد انديش و بيكار مردازان تاجور خـسرواني درخـت ازان تاجور خـسرواني درخـت