شماره 2 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 2





  • كـنون پرشگفـتي يكي داستان
    نگـه كـن كـه مر سام را روزگار
    نـبود ايچ فرزند مرسام را
    نـگاري بد اندر شبـسـتان اوي
    از آن ماهـش اميد فرزند بود
    ز سام نريمان هـمو بارداشـت
    ز مادر جدا شد بران چـند روز
    بـه چـهره چنان بود تابنده شيد
    پـسر چون ز مادر بران گونـه زاد
    شـبـسـتان آن نامور پهـلوان
    كـسي سام يل را نيارست گفت
    يكي دايه بودش بـه كردار شير
    كـه بر سام يل روز فرخـنده باد
    پـس پرده تو در اي نامـجوي
    تنش نقره سيم و رخ چون بهشت
    از آهو همان كش سپيدست موي
    فرود آمد از تـخـت سام سوار
    چو فرزند را ديد مويش سـپيد
    سوي آسـمان سربرآورد راسـت
    كـه اي برتر از كژي و كاسـتي
    اگر مـن گـناهي گران كرده ام
    بـه پوزش مـگر كردگار جـهان
    بـپيچد هـمي تيره جانم ز شرم
    چو آيند و پرسـند گردنـكـشان
    چـه گويم كه اين بچه ديو چيست
    ازين نـنـگ بـگذارم ايران زمين
    بـفرمود پـس تاش برداشتـند
    بـجايي كـه سيمرغ را خانه بود
    نـهادند بر كوه و گـشـتـند باز
    چـنان پـهـلوان زاده بيگـناه
    پدر مـهر و پيوند بـفـگـند خوار
    يكي داسـتان زد برين نره شير
    كـه گر مـن ترا خون دل دادمي
    كـه تو خود مرا ديده و هـم دلي
    چو سيمرغ را بچه شد گرسـنـه
    يكي شيرخواره خروشـنده ديد
    ز خاراش گـهواره و دايه خاك
    بـه گرد اندرش تيره خاك نژند
    پلنگـش بدي كاشكي مام و باب
    فرود آمد از ابر سيمرغ و چـنـگ
    بـبردش دمان تا بـه الـبرز كوه
    سوي بـچـگان برد تا بشـكرند
    ببـخـشود يزدان نيكي دهـش
    نـگـه كرد سيمرغ با بـچـگان
    شـگـفـتي برو بر فگندند مهر
    شـكاري كـه نازكـتر آن برگزيد
    بدين گونـه تا روزگاري دراز
    چو آن كودك خرد پر مايه گشـت
    يكي مرد شد چون يكي زاد سرو
    نشانـش پراگـنده شد در جهان
    بـه سام نريمان رسيد آگـهي
    شـبي از شبان داغ دل خفته بود
    چـنان ديد در خواب كز هـندوان
    ورا مژده دادي بـه فرزند او
    چو بيدار شد موبدان را بـخواند
    چـه گوييد گفت اندرين داسـتان
    هر آنكـس كـه بودند پير و جوان
    كه بر سنگ و بر خاك شير و پلنگ
    هـمـه بـچـه را پرورانـنده اند
    تو پيمان نيكي دهش بشـكـني
    بيزدان كـنون سوي پوزش گراي
    چو شب تيره شد راي خواب آمدش
    چـنان ديد در خواب كز كوه هـند
    جواني پديد آمدي خوب روي
    بدسـت چـپـش بر يكي موبدي
    يكي پيش سام آمدي زان دو مرد
    كـه اي مرد بيباك ناپاك راي
    ترا دايه گر مرغ شايد هـمي
    گر آهوسـت بر مرد موي سـپيد
    پـس از آفرينـنده بيزار شو
    پـسر گر بـه نزديك تو بود خوار
    كزو مـهربانـتر ورا دايه نيسـت
    بـه خواب اندرون بر خروشيد سام
    چو بيدار شد بـخردانرا بـخواند
    بيامد دمان سوي آن كوهـسار
    سراندر ريا يكي كوه ديد
    نـشيمي ازو بركـشيده بـلـند
    فرو برده از شيز و صـندل عـمود
    بدان سنـگ خارا نگـه كرد سام
    يكي كاخ بد تارك اندر سـماك
    ره بر شدن جسـت و كي بود راه
    ابر آفرينـنده كرد آفرين
    هـمي گفـت كاي برتر از جايگاه
    گرين كودك از پاك پشت منسـت
    از اين بر شدن بنده را دسـت گير
    چـنين گفـت سيمرغ با پور سام
    پدر سام يل پـهـلوان جـهان
    بدين كوه فرزند جوي آمدسـت
    روا باشد اكـنون كـه بردارمـت
    به سيمرغ بنگر كه دستان چه گفت
    نـشيم تو رخشنده گاه منسـت
    چـنين داد پاسخ كه گر تاج و گاه
    مـگر كاين نشيمت نيايد بـه كار
    ابا خويشـتـن بر يكي پر مـن
    گرت هيچ سـخـتي بروي آورند
    برآتـش برافـگـن يكي پر مـن
    كـه در زير پرت بـپرورده ام
    هـمان گـه بيايم چو ابر سياه
    فرامـش مكـن مـهر دايه ز دل
    دلـش كرد پدرام و برداشـتـش
    ز پروازش آورد نزد پدر
    تـنـش پيلوار و به رخ چون بـهار
    فرو برد سر پيش سيمرغ زود
    سراپاي كودك هـمي بـنـگريد
    برو و بازوي شير و خورشيد روي
    سـپيدش مژه ديدگان قيرگون
    دل سام شد چون بهـشـت برين
    بـه من اي پسر گفت دل نرم كن
    منـم كمـترين بنده يزدان پرست
    پذيرفـتـه ام از خداي بزرگ
    بـجويم هواي تو ازنيك و بد
    تـنـش را يكي پهلواني قـباي
    فرود آمد از كوه و بالاي خواسـت
    سپـه يكـسره پيش سام آمدند
    تـبيره زنان پيش بردند پيل
    خروشيدن كوس با كرناي
    سواران همـه نـعره برداشتـند
    چو اندر هوا شب علـم برگـشاد
    بران دشـت هامون فرود آمدند
    چو بر چرخ گردان درفشـنده شيد بـه شادي به شهر اندرون آمدند
    بـه شادي به شهر اندرون آمدند



  • بـپيوندم از گـفـتـه باسـتان
    چـه بازي نمود اي پسر گوش دار
    دلـش بود جوينده كام را
    ز گلبرگ رخ داشت و ز مشك موي
    كـه خورشيد چهر و برومـند بود
    ز بارگران تـنـش آزار داشـت
    نـگاري چو خورشيد گيتي فروز
    وليكـن همـه موي بودش سپيد
    نـكردند يك هفـتـه بر سام ياد
    هـمـه پيش آن خرد كودك نوان
    كـه فرزند پير آمد از خوب جفـت
    بر پـهـلوان اندر آمد دلير
    دل بدسـگالان او كـنده باد
    يكي پور پاك آمد از ماه روي
    برو بر نـبيني يك اندام زشـت
    چـنين بود بخش تو اي نامـجوي
    بـه پرده درآمد سوي نوبـهار
    بـبود از جهان سر بـه سر نااميد
    ز دادآور آنـگاه فرياد خواسـت
    بـهي زان فزايد كه تو خواسـتي
    وگر كيش آهرمـن آورده ام
    بـه مـن بر ببخشايد اندر نـهان
    بـجوشد هـمي در دلم خون گرم
    چـه گويم ازين بچـه بدنـشان
    پلنـگ و دورنگست و گرنه پريست
    نـخواهـم برين بوم و بر آفرين
    از آن بوم و بر دور بـگذاشـتـند
    بدان خانـه اين خرد بيگانـه بود
    برآمد برين روزگاري دراز
    ندانسـت رنـگ سـپيد از سياه
    جـفا كرد بر كودك شيرخوار
    كـجا بچـه را كرده بد شير سير
    سـپاس ايچ بر سرت ننـهادمي
    دلـم بگـسـلد گر زمن بگسلي
    بـه پرواز بر شد دمان از بـنـه
    زمين را چو درياي جوشـنده ديد
    تـن از جامه دور و لب از شير پاك
    بـه سر برش خورشيد گشته بلند
    مـگر سايه اي يافـتي ز آفـتاب
    بزد برگرفتـش از آن گرم سنـگ
    كـه بودش بدانـجا كـنام و گروه
    بدان نالـه زار او نـنـگرند
    كـجا بودني داشـت اندر بوش
    بران خرد خون از دو ديده چـكان
    بـماندند خيره بدان خوب چـهر
    كه بي شير مهمان همي خون مزيد
    برآورد دانـنده بـگـشاد راز
    برآن كوه بر روزگاري گذشـت
    برش كوه سيمين ميانـش چو غرو
    بد و نيك هرگز نـماند نـهان
    از آن نيك پي پور با فرهي
    ز كار زمانـه برآشـفـتـه بود
    يكي مرد بر تازي اسـپ دوان
    بران برز شاخ برومـند او
    ازين در سخـن چـندگونـه براند
    خردتان برين هست همداسـتان
    زبان برگـشادند بر پـهـلوان
    چـه ماهي به دريا درون با نهنگ
    سـتايش بـه يزدان رساننده اند
    چـنان بي گنـه بچـه را بفگني
    كـه اويسـت بر نيكويي رهنماي
    از انديشـه دل شـتاب آمدش
    درفـشي برافراشتـندي بلـند
    سـپاهي گران از پس پشت اوي
    سوي راسـتـش نامور بـخردي
    زبان بر گـشادي بگـفـتار سرد
    دل و ديده شستـه ز شرم خداي
    پـس اين پهلواني چه بايد هـمي
    ترا ريش و سرگشت چون خنگ بيد
    كـه در تنت هر روز رنگيسـت نو
    كـنون هـسـت پرورده كردگار
    ترا خود به مهر اندرون مايه نيست
    چو شير ژيان كاندر آيد بـه دام
    سران سـپـه را همه برنـشاند
    كـه افـگـندگان را كند خواستار
    كـه گفـتي ستاره بخواهد كشيد
    كـه نايد ز كيوان برو بر گزند
    يك اندر دگر ساخـتـه چوب عود
    بدان هيبـت مرغ و هول كـنام
    نـه از دست رنج و نه از آب و خاك
    دد و دام را بر چـنان جايگاه
    بـماليد رخـسارگان بر زمين
    ز روشـن روان و ز خورشيد و ماه
    نـه از تخم بد گوهر آهرمنسـت
    مرين پر گـنـه را تو اندرپذير
    كـه اي ديده رنج نشيم و كـنام
    سرافرازتر كـس ميان مـهان
    ترا نزد او آب روي آمدسـت
    بي آزار نزديك او آرمـت
    كـه سير آمدستي همانا ز جفت
    دو پر تو فر كـلاه مـنـسـت
    بـبيني و رسـم كياني كـلاه
    يكي آزمايش كـن از روزگار
    خـجـسـتـه بود سايه فر من
    ور از نيك و بد گـفـت وگوي آورند
    بـبيني هـم اندر زمان فر مـن
    ابا بـچـگانـت برآورده ام
    بي آزارت آرم بدين جايگاه
    كـه در دل مرا مهر تو دلگـسـل
    گرازان بـه ابر اندر افراشـتـش
    رسيده بـه زير برش موي سر
    پدر چون بديدش بـناليد زار
    نيايش هـمي بافرين برفزود
    هـمي تاج و تخت كئي را سزيد
    دل پهلوان دست شمـشير جوي
    چو بـسد لب و رخ به مانـند خون
    بران پاك فرزند كرد آفرين
    گذشتـه مكـن ياد و دل گرم كن
    ازان پـس كه آوردمت باز دسـت
    كـه دل بر تو هرگز ندارم سـترگ
    ازين پس چه خواهي تو چونان سزد
    بـپوشيد و از كوه بـگزارد پاي
    هـمان جامه خسرو آراي خواست
    گـشاده دل و شادكام آمدند
    برآمد يكي گرد مانـند نيل
    هـمان زنـگ زرين و هندي دراي
    بدان خرمي راه بـگذاشـتـند
    شد آن روي روميش زنـگي نژاد
    بخـفـتـند و يكـبار دم بر زدند
    يكي خيمـه زد از حرير سـپيد ابا پـهـلواني فزون آمدند
    ابا پـهـلواني فزون آمدند


/ 675