شماره 63 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 63





  • بـه قيصر يكي نامـه فرمود شاه
    كـه مريم پـسر زاد زيبا يكي
    نـشايد مـگر دانـش و تخت را
    چو مـن شادمانـم تو شادان بزي
    چو آن نامـه نزديك قيصر رسيد
    بـفرمود تا گاو دم بر درش
    ببسـتـند آيين بـه بي راه و راه
    برآمد هـم آواز رامـشـگران
    بدرگاه بردند چـندي صـليب
    بيك هفته زين گونـه با رود و مي
    بهـشـتـم بـفرمود تا كاروان
    صد اشـتر ز گـنـج درم بار كرد
    ز ديباي زربفـت رومي دويسـت
    چـهـل خوان زرين پايه بـسد
    هـمان چـند زرين و سيمين دده
    بـمريم فرسـتاد چـندي گـهر
    چـه از جامـه نرم رومي حرير
    هـمان باژ كـشور كـه تا چار بار
    فرسـتاد چون مرد رومي چهـل
    گوي پيش رو نام او خانـگي
    هـمي شد برين گونـه با ساروان
    چوآگاهي آمد بـه پرويز شاه
    بـه فرخ بـفرمود تا برنشسـت
    كـه سالار او بود بر نيمروز
    برفـتـند با او سواران شاه
    چو از دور ديد آن سپـه خانـگي
    چـنين تا بـه نزديك شاه آمدند
    چو ديدند زيبا رخ شاه را
    نـهادند هـمواره سر بر زمين
    بـماليد پـس خانـگي رخ بخاك
    ز پيروزگر آفرين بر تو باد
    بزرگانـش از جاي برخاسـتـند
    چـنين گفـت پس شاه را خانگي
    ز خورشيد بر چرخ تابـنده تر
    مـبادا جـهان بي چـنين شهريار
    مـبيناد كـس روز بي كام تو
    جـهان بي سر و افسر تو مـباد
    ز قيصر درود و ز ما آفرين
    كـسي كو درين سايه شاه شاد
    ابا هديه و باژ روم آمدم
    برفـتيم با فيلـسوفان بـهـم
    ز قيصر پذيرد مـگر باژ و چيز
    بـخـنديد از آن پر هـنر مرد شاه
    فرسـتاد پـس چيزها سوي گنج
    بـخراد بر زين چنين گفـت شاه
    بـه عـنوان نـگـه كرد مرد دبير
    چنين گفت كاين نامه سوي مهست
    جـهاندار و بيدار و پدرام شـهر
    جـهاندار فرزند هرمزد شاه
    ز قيصر پدر مادر شير نام
    ابا فر و با برز و پيروز باد
    بـه ايران و تورانش بر دست رس
    هميشه به دل شاد و روشن روان
    گران مايه شاهي كيومري
    پدر بر پدر و پـسر بر پـسر
    برين پاك يزدان كـند آفرين
    نـه چون تو خزان و نه چون تو بهار
    هـمـه مردمي و همه راسـتي
    بـه ايران و توران و هـندوسـتان
    تو را داد يزدان بـه پاكي نژاد
    فريدون چو ايران بايرج سـپرد
    برو آفرين كرد روز نـخـسـت
    هـمـه بي نيازي و نيك اختري
    تو گويي كه يزدان شما را سـپرد
    هـنر پرور و راد و بخشنده گنـج
    نـهادند بر دشـمـنان باژ و ساو
    ز هـنـگام كـسري نوشين روان
    كـه از ژرف دريا برآورد پي
    ز تركان هـمـه بيشـه نارون
    ز دشمـن برستند چندي جـهان
    ز تازي و هـندي و ايرانيان
    روا رو چـنين تا بـه مرز خزر
    ز هيتال و ترك و سمرقـند و چاچ
    همـه كـهـتران شـما بوده اند
    كـه شاهان ز تخـم فريدون بدند
    بدين خويشي اكنون كه من كرده ام
    بدان گونه شادم كه تشنـه بر آب
    جـهاندار بيدار فرخ كـناد
    يكي آرزو خواهـم از شـهريار
    كـه دار مسيحا به گنج شماست
    برآمد برين ساليان دراز
    بدين آرزو شـهريار جـهان
    ز گيتي برو بر كـنـند آفرين
    بدان مـن ز خسرو پذيرم سـپاس
    هـمان هديه و باژ و ساوي كه من
    پذيرد پذيرم سـپاسي بدان
    شود فرخ اين جـشـن و آيين ما
    هـمان روزه پاك يك شـنـبدي
    برو سوكواران بـمالـند روي
    شود آن زمان بر دل ما درسـت
    كـه بود از گـه آفريدون فراز
    شود كـشور آسوده از تاخـتـن
    زن و كودك روميان برده اند
    برين خويشي ما جهان رام گشـت
    درود جـهان آفرين بر تو باد
    چو آن نامـه قيصر آمد بـبـن
    ازان نامـه شد شاه خرم نـهان
    بـسي آفرين كرد برخانـگي
    گرانـمايه را جايگـه ساخـتـند
    بـبردند چيزي كـه بايسـت برد
    بيامد بديد آن گزين جايگاه
    بـخوان و نبيد و شكار و نشسـت برين گونـه يك ماه نزديك شاه
    برين گونـه يك ماه نزديك شاه



  • كـه برنـه سزاوار شاهي كـلاه
    كـه هرگز نديدي چـنو كودكي
    وگر در هنر بخشش و بـخـت را
    كـه شاهي و گردنكشي را سزي
    نـگـه كرد و توقيع پرويز ديد
    دميدند و پر بانـگ شد كـشورش
    پر آواز شير وي پرويز شاه
    همـه شـهر روم از كران تا كران
    نـسيم گـلان آمد و بوي طيب
    بـبودند شادان ز شيروي كي
    بيامد بدرگاه با ساروان
    چو پـنـجـه شـتر بار دينار كرد
    كـه گفتي ز زر جامه با رزيكيست
    چـنان كز در شـهر ياران سزد
    بـگوهر بر و چشـمـشان آژده
    يكي نره طاوس كرده بزر
    ز در و زبرجد يكي آبـگير
    ز دينار رومي هزاران هزار
    كـجا هر چـهـل بود بيدار دل
    كـه همـتا نـبودش به فرزانگي
    شـتربار دينار ده كاروان
    كـه پيغـمـبر قيصر آمد ز راه
    يكي مرزبان بود خـسروپرسـت
    گرانـمايه گردي و گيتي فروز
    بـه سر برنـهادند زرين كـلاه
    بـه پيش اندر آمد بـه بيگانـگي
    بران نامور پيشـگاه آمدند
    بران گونـه آراسـتـه گاه را
    برو بر هـمي خواندند آفرين
    همي گـفـت كاي داور داد وپاك
    مـبادي هميشـه مگر شاه و راد
    بـه نزديك شه جايش آراستـند
    كـه چون تو كه باشد به فرزانگي
    ز جان سـخـنـگوي پاينده تر
    برومـند بادا برو روزگار
    نوشـتـه بـخورشيد بر نام تو
    بر و بوم بي لـشـكر تو مـباد
    برين نامور شـهريار زمين
    نـباشد ورا روشـنايي مـباد
    برين نامـبردار بوم آمدم
    بران تا نـباشد كـس از ما دژم
    كـه با باژ و چيز آفرينـسـت نيز
    نـهادند زرين يكي پيشـگاه
    بدو گفـت چـندين نبايست رنـج
    كه اين نامه برخوان به پيش سپاه
    كـه گوينده يي بود و هـم يادگير
    جـهاندار پرويز يزدان پرسـت
    كـه يزدانـش تاج و خرد داد بهر
    كـه زيباي تاج اسـت و زيباي گاه
    كـه پاينده بادا بدو نام و كام
    هـمـه روزگارانـش نوروز باد
    بـه شاهي مباداش انباز كـس
    هـميشـه خرد پير و دولت جوان
    هـمان پور هوشنگ طهـموري
    مـبادا كـه اين گوهر آيد بـه سر
    بزرگان مـلـك و بزرگان دين
    نـه چون تو بايوان چين بر نـگار
    مـبيناد جانـت بد كاسـتي
    هـمان ترك تا روم و جا دوسـتان
    كـسي چون تو از پاك مادر نزاد
    ز روم و ز چين نام مردي بـبرد
    دلـش را ز كژي و تاري بشسـت
    بزرگي و مردي و افـسونـگري
    وزان ديگران نام مردي بـبرد
    ازين تخمه هرگز نبد كس به رنـج
    بد انديشـتان باركش همـچو گاو
    كـه بادا هميشه روانـش جوان
    بران گونـه ديوار بيدار كي
    بشستـند وبي رنج گشت انجمن
    برو آفرين از كـهان و مـهان
    ببستـند پيشـش كـمر بر ميان
    ز ارمينيه تا در باخـتر
    بزرگان با فر او اورند وتاج
    برين بـندگي بر گوا بوده اند
    دگر يكـسر از داد بيرون بدند
    بزرگي بـه دانـش برآورده ام
    وگر سـبزه تيره بر آفـتاب
    مرا اندرين روز پاسـخ كـناد
    كـجا آن سخن نزد او هست خوار
    چو بينيد دانيد گـفـتار راسـت
    سزد گر فرسـتد بـما شاه باز
    بـبـخـشايد از ما كهان و مهان
    كـه بي تو مـبادا زمان و زمين
    نيايش كنم روز و شب در سه پاس
    فرسـتـم بـه نزديك آن انجمن
    مـبيناد چـشـم تو روي بدان
    درخـشان شود در جـهان دين ما
    ز هر در پرسـتـنده ايزدي
    بروبر فراوان بـسايند موي
    كـه از كينه دلها بخواهيم شست
    كـه با تور و سـلـم اندر آمد براز
    بـهر گوشـه يي كينـها ساختن
    دل ما ز هر گونـه آزرده اند
    هـمـه كار بيهوده پدرام گشـت
    هـمان آفرين زمين بر تو باد
    جـهاندار بشـنيد چـندان سخن
    برو تازه شد روزگار مـهان
    بدو گفـت بـس كن ز بيگانـگي
    دو ايوان فرخ بـپرداخـتـند
    بـه نزديك آن مرد بيدار گرد
    وزان پـس هـمي بود نزديك شاه
    هـمي بود با شاه مهتر پرسـت هـمي بود شادان دل و نيك خواه
    هـمي بود شادان دل و نيك خواه


/ 675