شماره 66 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 66





  • چـنان بد كـه يك روز پرويز شاه
    بياراسـت برسان شاهنشـهان
    چو بالاي سيصد بـه زرين سـتام
    هزار و صد و شست خسرو پرست
    هزار و چهل چوب و شمشير داشت
    پـس اندر بدي پانـصد بازدار
    ازان پـس برفتـند سيصد سوار
    بـه زنـجير هفـتاد شيروپلنـگ
    پـلـنـگان و شيران آموخـتـه
    قـلاده بزر بستـه صد بود سـگ
    پـس اندر ز رامـشـگران دوهزار
    بـه زير اندرون هريكي اشـتري
    ز كرسي و خرگاه و پرده سراي
    شـتر بود پيش اندرون پانـصد
    ز شاهان برناي سيصد سوار
    ابا ياره و طوق و زرين كـمر
    دوصد برده تامجـمر افروخـتـند
    دوصد مرد برناي فرمانـبران
    هـمـه پيش بردند تا باد بوي
    همه پيش آنكس كه با بوي خوش
    كـه تا ناورد ناگـهان گرد باد
    چو بشنيد شيرين كه آمد سـپاه
    يكي زرد پيراهـن مـشـك بوي
    يكي از برش سرخ ديباي روم
    بـه سر برنـهاد افسر خـسروي
    از ايوان خـسرو برآمد بـبام
    هـمي بود تاخـسرو آنـجا رسيد
    چو روي ورا ديد برپاي خاسـت
    زبان كرد گويا بـشيرين سـخـن
    بـه نرگس گل و ارغوان را بشست
    بدان آبداري و آن نيكوي
    كـه تـهـما هژب را سپهبدتـنا
    كجا آن همه مهر و خونين سرشك
    كـجا آن همه روز كردن به شـب
    كـجا آن هـمـه بـند و پيوندما
    همي گـفـت وز ديده خوناب زرد
    بـه چشم اندر آورد زو خسرو آب
    فرسـتاد بالاي زرين سـتام
    كـه او را به مشـكوي زرين برند
    ازان جايگه شد به دشت شـكار
    چو از كوه وز دشت برداشت بـهر
    ببسـتـند آذين بشـهر و به راه
    ز ناليدن بوق و بانـگ سرود
    چـنان خـسروي برز و شاخ بلند
    ز مـشـكوي شيرين بيامد برش
    بـه موبد چنين گفت شاه آن زمان
    مرين خوب رخ را به خـسرو دهيد مر او را به آيين پيشي بخواسـت
    مر او را به آيين پيشي بخواسـت



  • هـمي آرزو كرد نـخـچيرگاه
    كـه بوند ازو پيشـتر در جـهان
    بـبردند با خـسرو نيك نام
    پياده همي رفـت ژوپين بدسـت
    كـه ديباي در بر زره زير داشـت
    هـم از واشه و چرغ و شاهين كار
    پـس بازداران با يوزدار
    بـه ديباي چين اندرون بسته تنگ
    بـه زنـجير زرين دهـن دوختـه
    كـه دردشـت آهو گرفتي بتـگ
    همـه ساخـتـه رود روز شكار
    بـه سر برنـهاده ز زر افـسري
    هـمان خيمـه و آخر چارپاي
    هـمـه كرده آن بزم را نامزد
    هـمي راند با نامور شـهريار
    بـهر مـهره يي در نشانده گـهر
    برو عود و عنبر همي سوخـتـند
    ابا هريكي نرگـس و زعـفران
    چو آيد ز هر سو رساند بدوي
    هـمي رفـت با مشك صد آبكش
    نـشاند بران شاه فرخ نژاد
    بـه پيش سپاه آن جـهاندار شاه
    بـپوشيد و گـلـنارگون كرد روي
    هـمـه پيكرش گوهر و زر بوم
    نـگارش هـمـه پيكر پهـلواي
    بـه روز جواني نـبد شادكام
    سرشـكـش ز مژگان برخ برچكيد
    بـه پرويز بنـمود بالاي راسـت
    هـمي گـفـت زان روزگار كهن
    كـه بيمار بد نرگس وگل درسـت
    زبان تيز بـگـشاد برپـهـلوي
    خـجـسـتـه كياگرد شيراوژنا
    كـه ديدار شيرين بد او را پزشـك
    دل و ديده گريان و خندان دو لـب
    كـجا آن همه عهد و سوگـند ما
    هـمي ريخـت برجامـه لاژورد
    بـه زردي رخش گشت چون آفتاب
    ز رومي چـهـل خادم نيك نام
    سوي خانـه گوهر آگين برند
    ابا باده ورود و با ميگـسار
    همي رفت شادي كنان سوي شهر
    كـه شاه آمد از دشت نخـچيرگاه
    هوا گـشـت ز آواز بي تار و پود
    ز دشـت اندر آمد به كاخ بـلـند
    بـبوسيد پاي و زمين و برش
    كـه بر ما مبر جز به نيكي گـمان
    جـهان را بدين مژده نو دهيد كه آن رسم و آيين بد آنگاه راست
    كه آن رسم و آيين بد آنگاه راست


/ 675