شماره 67 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 67





  • چو آگاهي آمد ز خـسرو بـه راه
    كه شيرين به مشكوي خسرو شدست
    همـه شـهر زان كار غمگين شدند
    نرفـتـند نزديك خـسرو سـه روز
    فرسـتاد خـسرو مـهان را بخواند
    بديشان چـنين گفت كاين روز چـند
    بيازردم از بـهر آزارتان
    همي گـفـت و پاسـخ نداد ايچ كس
    هرآنكـس كه او داشت آزار و خشم
    چو موبد چـنان ديد برپاي خاسـت
    بـه روز جواني شدي شـهريار
    شـنيدي بـسي نيك و بد در جهان
    كـنون تخـمـه مـهـتر آلوده شد
    پدر پاك و مادر بود بي هـنر
    ز كژي نـجويد كـسي راسـتي
    دل ما غـمي شد ز ديو سـترگ
    بـه ايران اگر زن نـبودي جزين
    نـبودي چو شيرين به مشـكوي او
    نياكانـت آن دانـشي راسـتان
    چوگـشـت آن سخنهاي موبد دراز
    چـنين گـفـت موبد كـه فردا پگاه
    مـگر پاسـخ شاه يابيم باز
    دگر روز شـبـگير برخاسـتـند
    يكي گـفـت موبد ندانست گفـت
    سيوم گفـت كه امروز پاسـخ دهد
    هـمـه موبدان برگرفـتـند راه
    بزرگان گزيدند جاي نـشـسـت
    چو خورشيد رخشنده پالوده گشـت
    بتـشـت اندرون ريختـش خون گرم
    از آن تشـت هركـس بـپيچيد روي
    هـمي كرد هر كس به خسرو نـگاه
    بـه ايرانيان گفت كاين خون كيسـت
    بدو گـفـت موبد كـه خون پـليد
    چوموبد چـنين گفـت برداشتـش
    ز خون تـشـت پر مايه كردند پاك
    چو روشـن شد و پاك تشت پـليد
    بـمي بر پراگـند مشـك وگـلاب
    ز شيرين بران تشـت بد رهـنـمون
    بـه موبد چنين گفت خسرو كه تشت
    بدو گـفـت موبد كـه نوشـه بدي
    بـفرمان ز دوزخ توكردي بهـشـت
    چـنين گفت خسرو كه شيرين بشهر
    كـنون تشت مي شد به مشكوي ما
    ز مـن گشت بدنام شيرين نخسـت
    هـمـه مـهـتران خواندند آفرين
    بـهي آن فزايد كـه تو بـه كـني كـه هـم شاه وهم موبد وهم ردي
    كـه هـم شاه وهم موبد وهم ردي



  • بـه نزد بزرگان و نزد سـپاه
    كـهـن بود كار جـهان نوشدسـت
    پر انديشـه و درد و نـفرين شدند
    چـهارم چوب فروخـت گيتي فروز
    بـگاه گران مايگان برنـشاند
    نديدم شـما را شدم مسـتـمـند
    پرانديشـه گـشـتـم ز تيمارتان
    ز گفتـن زبانـها ببسـتـند بـس
    يكايك بـه موبد نـمودند چـشـم
    به خسرو چنين گفت كاي راد وراست
    بـسي نيك و بد ديدي از روزگار
    ز كار بزرگان و كار مـهان
    بزرگي ازين تـخـمـه پالوده شد
    چـنان دان كـه پاكي نيايد بـبر
    كـه از راسـتي بركـني كاسـتي
    كـه شد يار با شـهريار بزرگ
    كـه خـسرو بدو خواندي آفرين
    بـهر جاي روشـن بدي روي او
    نـكردند ياد از چـنين داسـتان
    شـهـنـشاه پاسـخ نداد ايچ باز
    بياييم يكـسر بدين بارگاه
    كـه امروزمان شد سـخـنـها دراز
    هـمـه بـندگي را بياراسـتـند
    دگر گـفـت كان با خرد بود جفـت
    سزد زو كـه آواز فرخ نـهد
    خرامان برفـتـند نزديك شاه
    بيامد يكي مرد تـشـتي بدسـت
    يكايك بران مـهـتران برگذشـت
    چو نزديك شد تشـت بـنـهاد نرم
    همـه انجمـن گشت پر گفت و گوي
    همـه انـجـمـن خيره از بيم شاه
    نـهاده بتـشـت اندر از بهر چيست
    كزو دشمنـش گشت هركـش بديد
    همـه دسـت بردسـت بگذاشتش
    ببستـند روشـن بـه آب و به خاك
    بـكرد آنـك او شستـه بد پرنـبيد
    شد آن تشت بي رنـگ چون آفـتاب
    كـه آغاز چون بود و فرجام چون
    هـمانا بد اين گر دگرگونه گـشـت
    پديدار شد نيكوي از بدي
    هـمان خوب كردي تو كردار زشـت
    چـنان بد كه آن بي منش تشت زهر
    برين گونـه پربو شد ازبوي ما
    ز پرمايگان نامداري نـجـسـت
    كـه بي تاج وتخـتـت مـبادا زمين
    مـه آن شد بگيتي كه تومـه كـني مـگر بر زمين سايه ايزدي
    مـگر بر زمين سايه ايزدي


/ 675