شماره 68 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 68





  • ازان پـس فزون شد بزرگي شاه
    هـمـه روز با دخـت قيصر بدي
    ز مريم هـمي بود شيرين بدرد
    بـه فرجام شيرين ورا زهر داد
    ازان چاره آگـه نـبد هيچ كـس
    چو سالي برآمد كـه مريم بـمرد
    چو شيرويه را سال شد بر دو هشت
    بياورد فرزانـگان را پدر
    هـمي داشـت موبد مر او را نـگاه
    چـنان بد كه يك روز موبد ز تخـت
    چو آمد بـه نزديك شيرويه باز
    يكي دفـتري ديد پيش اندرش
    بدسـت چـپ آن جوان سـترگ
    سروي سر گاوميشي براسـت
    غـمي شد دل موبد از كاراوي
    بـه فالش بد آمد هم آن چنگ گرگ
    ز كار زمانه غمي گشت سـخـت
    كـجا طالـع زادنـش ديده بود
    سوي موبد موبد آمد بـگـفـت
    بـشد زود موبد بگفت آن بـه شاه
    ز فرزند رنـگ رخـش زرد شد
    ز گـفـتار مرد سـتاره شـمر
    هـمي گـفـت تا كردگار سپـهر
    چو بر پادشاهيش بيست وسه سال
    بيازرد زو شـهريار بزرگ
    پر از درد شد جان خـندان اوي
    هـم آن را كـه پيوسـتـه اوبدند
    بـسي ديگر از مهتر و كـهـتران
    همي برگرفـتـند زيشان شـمار
    هـمـه كاخـها رايك اندر دگر
    ز پوشيدنيها و از خوردني
    بـه ايوانـهاشان بياراسـتـند
    هـمان مي فرسـتاد و رامشگران بـه هنگامـشان رامش و خورد بود
    بـه هنگامـشان رامش و خورد بود



  • كـه خورشيد شد آن كـجا بود ماه
    هـمو بر شبستانـش مهـتر بدي
    هميشـه ز رشكش دو رخساره زرد
    شد آن نامور دخـت قيصرنژاد
    كـه او داشـت آن راز تنها و بـس
    شبـسـتان زرين به شيرين سپرد
    بـه بالا زسي سالگان برگذشـت
    بدان تا شود نامور پر هـنر
    شـب و روز شادان بـه فرمان شاه
    بيامد بـه نزديك آن نيك بـخـت
    هـميشـه بـه بازيش بودي نياز
    نوشتـه كـليلـه بران دفـترش
    بريده يكي خشـك چـنـگال گرگ
    همي اين بران بر زدي چونك خواست
    ز بازي و بيهوده كردار اوي
    شـخ گاو و راي جوان سـترگ
    ازان برمـنـش كودك شور بخـت
    ز دسـتور وگنـجور بشـنيده بود
    كـه بازيسـت باآن گرانمايه جفت
    همي داشـت خـسرو مر او را نگاه
    ز كار زمانـه پراز درد شد
    دلـش بود پر درد و پيچان جـگر
    چـگونـه نـمايد بدين كرده چـهر
    گذر كرد شيرويه بـه فراخـت يال
    كـه كودك جوان بود و گشته سترگ
    وز ايوان او كرد زندان اوي
    گـه راي جـسـتـن براو شدند
    كـه بودند با او بـبـندگران
    كـه پرسـه فزون آمد از سه هزار
    بريد آنـك بد شاه را كارگر
    ز بخـشيدني هـم ز گسـتردني
    پرسـتـنده و بـندگان خواستـند
    هـمـه كاخ دينار بد بي كران نگـهـبان ايشان چـهـل مرد بود
    نگـهـبان ايشان چـهـل مرد بود


/ 675