شماره 69 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 69





  • كـنون داسـتان گوي در داسـتان
    ز تخـتي كـه خواني ورا طاق ديس
    سرمايه آن ز ضـحاك بود
    بـگاهي كـه رفـت آفريدون گرد
    يكي مرد بد در دماوند كوه
    كـجا جـهـن بر زين بدي نام اوي
    يكي نامور شاه را تخـت ساخـت
    كـه شاه آفريدون بدوشاد بود
    درم داد مر جـهـن را سي هزار
    هـمان عـهد ساري و آمل نوشت
    بدانـگـه كـه ايران به ايرج رسيد
    جـهاندار شاه آفريدون سـه چيز
    يكي تـخـت و آن گرزه گاوسار
    سديگر كـجا هفـت چشمه گـهر
    چو ايرج بشد زو بماند اين سـه چيز
    هر آنكس كه او تاج شاهي به سود
    چو آمد بـه كيخسرو نيك بـخـت
    برين هم نشان تا به لهراسـپ شد
    چو گشتاسپ آن تخت راديد گفـت
    بـه جاماسپ گفت اي گرانمايه مرد
    يكايك بـبين تا چـه خواهي فزود
    چو جا ماسـپ آن تخت رابـنـگريد
    برو بر شـمار سـپـهر بـلـند
    ز كيوان همـه نقشـها تا بـه ماه
    چـنين تابـگاه سـكـندر رسيد
    هـمي برفزودي برو چـند چيز
    مر آن را سكـندر هـمـه پاره كرد
    بـسي از بزرگان نهان داشـتـند
    بدين گونـه بد تا سر اردشير
    ازان تـخـت جايي نشاني نيافـت
    بـمرد او و آن تـخ ازو بازماند
    بدين گونـه بد تا بـه پرويزشاه
    ز هر كـشوري مهـتران رابـخواند
    ازيشان فراوان شكسـتـه بيافـت
    بياورد پـس تـخـت شاه اردشير
    بـهـم بر زدند آن سزاوار تـخـت
    ورا درگر آمد ز روم و ز چين
    هزار و صد و بيسـت اسـتاد بود
    كـه او را بنا شاه گشتاسـپ كرد
    ابا هريكي مرد شاگرد سي
    نـفرمود تا يك زمان دم زدند
    چوبر پاي كردند تـخـت بـلـند
    برش بود بالاي صد شاه رش
    صد و بيست رش نيز پـهـناش بود
    بلـنديش پـنـجاه و صد شاه رش
    همان شاه رش هر رشي زو سه رش
    بـسي روز در ماه هر بامداد
    هـمان تخـت بـه دوازده لخت بود
    بروبـش زرين صد و چـل هزار
    هـمـه نـقره خام بد ميخ بـش
    چو اندر بره خور نـهادي چراغ
    چوخورشيد درشيرگشتي درشـت
    چو هـنـگامـه تير ماه آمدي
    سوي ميوه و باغ بوديش روي
    زمـسـتان كـه بودي گه با دونم
    هـمـه طاقـها بود بسـتـه ازار
    هـمان گوي زرين و سيمين هزار
    بـه مــقال ازان هريكي پانـصد
    يكي نيمـه زو اندر آتـش بدي
    شـمار سـتاره ده و دو و هفـت
    چـه زو ايسـتاده چه مانده بـجا
    ز شب نيز ديدي كه چندي گذشـت
    ازان تـخـتـها چـند زرين بدي
    شـمارش ندانسـت كردن كسي
    هرآن گوهري كـش بـهاخوار بود
    بـسي نيز بگذشـت بر هفتـصد
    بـسي سرخ گوگرد بدكـش بـها
    كـه روشـن بدي در شب تيره چهر
    دو تـخـت از بر تخـت پرمايه بود
    كـهين تخـت را نام بد ميش سار
    مـهين تـخـت راخواندي لاژورد
    سـه ديگر سراسر ز پيروزه بود
    ازين تابدان پايه بودي چـهار
    هرآنكـس كه دهقان بد و زيردست
    سواران ناباك روز نـبرد
    بـه پيروزه بر جاي دسـتور بود
    چو بر تخت پيروزه بودي نشـسـت
    چو رفـتي بـه دستوري رهنـماي
    يكي جامـه افـكـنده بد زربفـت
    بـگوهر همـه ريشـه ها بافتـه
    بدو كرده پيدانـشان سـپـهر
    ز كيوان و تير و ز گردنده ماه
    هـم از هفت كشور برو بر نـشان
    برو بر نـشان چل و هـشـت شاه
    برو بافـتـه تاج شاهـنـشـهان
    بـه چين دريكي مرد بد بي هـمال
    سرسال نو هرمز فوردين
    بـبرد آن كيي فرش نزديك شاه
    بـه گـسـترد روز نو آن جامـه را
    بران جامـه بر مجلس آراسـتـند
    هـمي آفرين خواند سركـش برود بزرگان بـه رو گوهر افـشاندند
    بزرگان بـه رو گوهر افـشاندند



  • ازان يك دل ويك زبان راسـتان
    كـه بـنـهاد پرويز دراسـپريس
    كـه ناپارسا بود و ناپاك بود
    وزان تا زيان نام مردي بـبرد
    كـه شاهـش جدا داشتي ازگروه
    رسيده بـهر كـشوري كام اوي
    گـهر گرد بر گرد او در نـشاخـت
    كـه آن تـخـت پرمايه آزاد بود
    يكي تاج زرين و دو گوشوار
    كـه بد مرز منشور او چون بهشـت
    كزان نامداران وي آمد پديد
    بران پادشاهي برافزود نيز
    كـه ماندسـت زو در جـهان يادگار
    هـمي خواندي نام او دادگر
    هـمان شاد بد زو مـنوچـهر نيز
    بران تـخـت چيزي هـمي برفزود
    فراوان بيفزود بالاي تـخـت
    وزو همچـنان تا به گشتاسـپ شد
    كـه كار بزرگان نـشايد نهـفـت
    فزوني چـه داري بـه دين كاركرد
    پـس از مرگ ما راكه خواهد ستود
    بديد از در گـنـج دانـش كـليد
    هـمي كرد پيدا چـه و چون وچـند
    بران تخـت كرد او بـه فرمان شاه
    ز شاهان هر آنكس كـه آن گاه ديد
    ز زر و ز سيم و ز عاج و ز شيز
    ز بي دانـشي كار يكـباره كرد
    هـمي دسـت بر دست بگذاشتند
    كـجا گشـتـه بد نام آن تخت پير
    بران آرزو سوي ديگر شـتاف
    ازان پـس كـه كام بزرگي براند
    رسيد آن گرامي سزاوار گاه
    وزان تخـت چـندي سخنـها براند
    بـه شادي سوي گرد كردن شتافت
    ز ايران هر آنـكـس كـه بد تيزوير
    بـه هـنـگام آن شاه پيروزبخـت
    ز مـكران و بـغداد و ايران زمين
    كـه كردار آن تـخـتـشان يادبود
    براي و بـه تدبير جاماسـپ كرد
    ز رومي و بـغدادي و پارسي
    بدو سال تا تـخـت برهـم زدند
    درخـشـنده شد روي بخت بلـند
    چو هـفـتاد رش برنـهي ازبرش
    كـه پهـناش كـمـتر ز بالاش بود
    چـنان بد كـه بر ابر سودي سرش
    كزان سر بديدي بـن كـشورش
    يكي فرش بودي بـه ديگر نـهاد
    جـهاني سراسر همـه تخـت بود
    ز پيروزه بر زر كرده نـگار
    يكي صد به مقال با شست و شش
    پسـش دشت بودي و در پيش باغ
    مرآن تخـت را سوي او بود پشـت
    گـه ميوه و جـشـنـگاه آمدي
    بدان تا بيابد زهرميوه بوي
    بر آن تخـت بركـس نـبودي دژم
    ز خز و سـمور از در شـهريار
    بر آتـش همي تافـتي جامـه دار
    كز آتش شدي سرخ همچون به سد
    دگر پيش گردان سركـش بدي
    هـمان ماه تابان ببرجي كه رفـت
    بديدي بـه چـشـم سر اخـترگرا
    سـپـهر از بر خاك بر چند گشـت
    چـه مايه ز زر گوهر آگين بدي
    اگر چـند بوديش دانـش بـسي
    كـمابيش هـفـتاد دينار بود
    هـمي گير زين گونـه از نيك و بد
    ندانـسـت كـس مايه و منتـها
    چوناهيد رخـشان شدي بر سپـهر
    ز گوهر بـسي مايه بر مايه بود
    سر ميش بودي برو بر نـگار
    كـه هرگز نـبودي بر و باد و گرد
    بدو هر كـه ديديش دلـسوزه بود
    هـمـه پايه زرين و گوهرنـگار
    وراميش سر بود جاي نـشـسـت
    شدندي بران گـنـبد لاژورد
    كـه از كدخداييش رنـجور بود
    خردمـند بودي و مـهـترپرسـت
    مـگر يافـتي نزد پرويز جاي
    برش بود وبالاش پنـجاه و هـفـت
    زبر شوشـه زر برو تافـتـه
    چو بهرام و كيوان و چون ماه و مـهر
    پديدار كرده ز هر دسـتـگاه
    ز دهـقان و از رزم گردنـكـشان
    پديدار كرده سر تاج و گاه
    چـنان جامـه هرگز نبد درجـهان
    هـمي بافـت آن جامه راهفت سال
    بيامد بر شاه ايران زمين
    گران مايگان برگرفـتـند راه
    ز شادي جداكرد خوكامـه را
    نوازنده رود و مي خواسـتـند
    شـهـنـشاه را داد چـندي درود كـه فرش بزرگـش هـمي خواندند
    كـه فرش بزرگـش هـمي خواندند


/ 675