شماره 70 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 70





  • هـمي هر زمان شاه برتر گذشـت
    كـسي رانـشد بر درش كار بد
    بدو گـفـت هر كس كه شاه جـهان
    اگر با تو او را برابر كـند
    چو بـشـنيد مرد آن بـجوشيدش آز
    ز كـشور بـشد تا بـه درگاه شاه
    چوبشـنيد سركـش دلـش تيره شد
    بيامد بـه درگاه سالار بار
    بدو گفـت رامـشـگري بر درسـت
    نـبايد كـه در پيش خـسرو شود
    ز سركـش چو بـشـنيد دربان شاه
    چو رفـتي بـه نزديك او بار بد
    ندادي ورا بار سالار بار
    چو نوميد برگـشـت زان بارگاه
    كـجا باغـبان بود مردوي نام
    بدان باغ رفـتي بـه نوروز شاه
    سـبـك باربد نزد مرد همـبوي شد
    چـنين گـفـت با باغـبان باربد
    كـنون آرزو خواهـم از تو يكي
    چو آيد بدين باغ شاه جـهان
    كـه تاچون بود شاه را جـشـنـگاه
    بدو گـفـت مرد وي كايدون كـنـم
    چو خـسرو همي خواست كايد بـباغ
    بر باربد شد بـگـفـت آنـك شاه
    هـمـه جامـه را بار بد سـبز كرد
    بـشد تابـجايي كـه خـسرو شدي
    يكي سرو بد سبز و برگـش گـشـن
    بران سرو شد بـه ربـط اندر كـنار
    ز ايوان بيامد بدان جـشـنـگاه
    بيامد پري چـهره ميگـسار
    جـهاندار بـسـتد ز كودك نـبيد
    بدانـگـه كـه خورشيد برگشـت زرد
    زنـنده بران سرو برداشـت رود
    يكي نـغز دسـتان بزد بر درخـت
    سرودي بـه آواز خوش بركـشيد
    بـماندند يك مجـلـس اندر شگفـت
    بدان نامداران بـفرمود شاه
    فراوان بـجـسـتـند و باز آمدند
    جـهانديده آنـگـه ره اندر گرفـت
    كـه گردد گـل سـبز را مشـگرش
    بياورد جامي دگر ميگـسار
    زنـنده دگرگون بياراسـت رود
    كـه پيكار گردش هـمي خواندند
    چو آن دانشي گفت و خـسرو شـنيد
    بـفرمود كاين رابـجاي آوريد
    بـجـسـتـند بـسيار هر سوي باغ
    نديدند چيزي جز از بيد و سرو
    شهـنـشاه پـس جام ديگر بخواست
    برآمد دگر باره بانـگ سرود
    هـمي سـبز در سبز خواني كـنون
    چوبـشـنيد پرويز برپاي خاسـت
    كـه بود اندر آن جام يك مـن نـبيد
    چـنين گـفـت كاين گر فرشته بدي
    وگر ديو بودي نـگـفـتي سرود
    بـجوييد درباغ تا اين كـجاسـت
    دهان و برش پر ز گوهر كـنـم
    چو بـشـنيد رامـشـگر آواز اوي
    فرود آمد از شاخ سرو سـهي
    بيامد بـماليد برخاك روي
    بدو گـفـت شاهايكي بـنده ام
    سراسر بـگـفـت آنـچ بود از بنـه
    بديدار او شاد شد شـهريار
    بـه سركـش چنين گفت كاي بد هنر
    چرا دور كردي تو او را ز مـن
    بـه آواز او شاد مي دركـشيد
    برين گونـه تا سرسوي خواب كرد
    بـبد بار بد شاه رامـشـگران سر آمد كـنون قـصـه باريد
    سر آمد كـنون قـصـه باريد



  • چوشد سال شاهيش بر بيست و هشت
    ز درگاه آگاه شد بار بد
    گزيدسـت را مـشـگري در نـهان
    تو را بر سر سركـش افـسر كـند
    وگر چـه نـبودش بـه چيزي نياز
    هـمي كرد رامـشـگران را نـگاه
    بـه زخـم سرود اندرو خيره شد
    درم كرد و دينار چـندي نـار
    كـه از مـن به سال و هنربرترسـت
    كـه ما كهنـه گشـتيم و او نو شود
    ز رامـشـگر ساده بربـسـت راه
    هـمـش كاربد بود هـم بار بد
    نـه نيزش بدي مردمي خواسـتار
    ابا بـه ربـط آمد سوي باغ شاه
    شد از ديدنـش بار بد شادكام
    دو هفتـه بـه بودي بدان جشنـگاه
    هـم آن روز بامرد هـمـبوي شد
    كـه گويي تو جاني و مـن كالـبد
    كـجاهـسـت نزديك تو اندكي
    مرا راه ده تابـبينـم نـهان
    ببينـم نـهـفـتـه يكي روي شاه
    ز مـغز تو انديشـه بيرون كـنـم
    دل ميزبان شد چو روشـن چراغ
    هـمي رفـت خواهد بران جشنـگاه
    هـمان بـه ربـط و رود ننگ و نـبرد
    بـهاران نشسـتـن گـهي نو شدي
    ورا شاخ چون رزمـگاه پـشـن
    زماني هـمي بود تا شـهريار
    بياراسـت پيروزگر جاي شاه
    يكي جام بر كـف بر شـهريار
    بـلور از مي سرخ شد ناپديد
    هـمي بود تاگـشـت شـب لاژورد
    هـمان ساختـه پـهـلواني سرود
    كزان خيره شد مرد بيداربـخـت
    كـه اكـنون تو خوانيش داد آفريد
    هـمي هركـسي راي ديگر گرفـت
    كـه جويند سرتاسر آن جـشـنـگاه
    بـه نزديك خـسرو فراز آمدند
    كـه از بخت شاه اين نباشد شگفـت
    كـه جاويد بادا سر و افـسرش
    چو از خوب رخ بـسـتد آن شـهريار
    برآورد ناگاه ديگر سرود
    چـنين نام ز آواز او را ندند
    بـه آواز او جام مي در كـشيد
    هـمـه باغ يك سر بـه پاي آوريد
    بـبردند زير درخـتان چراغ
    خرامان بـه زير گـل اندر تذرو
    بر آواز سربرآورد راسـت
    هـمان ساخـتـه كرده آواز رود
    برين گونـه سازند مـكر و فـسون
    بـه آواز او بر يكي جام خواسـت
    بـه يكدم مي روشـن اندر كـشيد
    ز مـشـك و زعنـبر سرشتـه بدي
    هـمان نيز نشـناخـتي زخـم رود
    همـه باغ و گلشن چپ و دست راست
    برين رود سازانـش مـهـتر كـنـم
    هـمان خوب گـفـتار دمـساز اوي
    هـمي رفـت با رامـش و فرهي
    بدو گفـت خـسرو چه مردي بـگوي
    بـه آواز تو در جـهان زنده ام
    كـه رفـت اندر آن يك دل و يك تنـه
    بـسان گـلـسـتان بـه ماه بـهار
    تو چون حنـظـلي بار بد چون شـكر
    دريغ آمدت او درين انـجـمـن
    هـمان جام ياقوت بر سركـشيد
    دهانـش پر از در خوشاب كرد
    يكي نامداراي شد از مـهـتران مـبادا كـه باشد تو را يار بد
    مـبادا كـه باشد تو را يار بد


/ 675