شماره 3 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 3





  • يكايك بـه شاه آمد اين آگـهي
    بدان آگـهي شد مـنوچـهر شاد
    بـفرمود تا نوذر نامدار
    كـند آفرين كياني براوي
    بـفرمايدش تا سوي شـهريار
    بـبيند يكي روي دسـتان سام
    وزين جا سوي زابـلـسـتان شود
    چو نوذر بر سام نيرم رسيد
    فرود آمد از باره سام سوار
    ز شاه و ز گردان بـپرسيد سام
    چو بـشـنيد پيغام شاه بزرگ
    دوان سوي درگاه بـنـهاد روي
    چو آمد بـه نزديكي شـهريار
    درفـش مـنوچـهر چون ديد سام
    مـنوچـهر فرمود تا برنشـسـت
    سوي تخـت و ايوان نـهادند روي
    مـنوچـهر برگاه بنشسـت شاد
    به يك دست قارن به يك دست سام
    پـس آراسـتـه زال را پيش شاه
    گرازان بياورد سالار بار
    بران بر ز بالاي آن خوب چـهر
    چـنين گفـت مر سام را شهريار
    بـخيره ميازارش از هيچ روي
    كـه فر كيان دارد و چـنـگ شير
    پـس از كار سيمرغ و كوه بـلـند
    يكايك هـمـه سام با او بگفـت
    وز افـگـندن زال بـگـشاد راز
    سرانـجام گيتي ز سيمرغ و زال
    برفـتـم بـه فرمان گيهان خداي
    يكي كوه ديدم سراندر سـحاب
    برو بر نـشيمي چو كاخ بـلـند
    بدو اندرون بـچـه مرغ و زال
    هـمي بوي مـهر آمد از باد اوي
    ابا داور راسـت گفـتـم بـه راز
    رسيده بـهر جاي برهان تو
    يكي بـنده ام با تـني پرگـناه
    اميدم بـه بخشايش تست بـس
    تو اين بـنده مرغ پرورده را
    هـمي پر پوشد بـجاي حرير
    بـه بد مـهري من روانم مـسوز
    بـه فرمان يزدان چو اين گفته شد
    بزد پر سيمرغ و بر شد بـه ابر
    ز كوه اندر آمد چو ابر بـهار
    بـه پيش مـن آورد چون دايه اي
    مـن آوردمـش نزد شاه جـهان
    بـفرمود پـس شاه با موبدان
    كـه جويند تا اخـتر زال چيسـت
    چو گيرد بلـندي چـه خواهد بدن
    سـتاره شـناسان هـم اندر زمان
    بـگـفـتـند باشاه ديهيم دار
    كـه او پـهـلواني بود نامدار
    چو بنشنيد شاه اين سخن شاد شد
    يكي خلعـتي ساخـت شاه زمين
    از اسـپان تازي بـه زرين سـتام
    ز دينار و خز و ز ياقوت و زر
    غـلامان رومي بـه ديباي روم
    زبرجد طـبـقـها و پيروزه جام
    پر از مشـك و كافور و پر زعـفران
    هـمان جوشن و ترگ و برگستوان
    هـمان تـخـت پيروزه و تاج زر
    وزان پـس منوچهر عهدي نوشـت
    همـه كابـل و زابل و ماي و هند
    ز زابلـسـتان تا بدان روي بسـت
    چو اين عهد و خلعت بياراسـتـند
    چو اين كرده شد سام بر پاي خاست
    ز ماهي بر انديشـه تا چرخ ماه
    بـه مـهر و به داد و به خوي و خرد
    همـه گنج گيتي به چشم تو خوار
    فرود آمد و تـخـت را داد بوس
    سوي زابلـسـتان نـهادند روي
    چو آمد بـه نزديكي نيمروز
    بياراستـه سيسـتان چون بهشت
    بـسي مـشـك و دينار برريختند
    يكي شادماني بد اندر جـهان
    هر آنـجا كـه بد مهتري نامـجوي
    كـه فرخـنده بادا پي اين جوان
    چو بر پـهـلوان آفرين خواندند
    نشسـت آنگهي سام با زيب و جام
    كـسي كو به خلعـت سزاوار بود
    براندازه شان خلعـت آراسـتـند
    جـهانديدگان را ز كـشور بـخواند
    چـنين گـفـت با نامور بـخردان
    چـنين اسـت فرمان هشيار شاه
    سوي گرگـساران و مازندران
    بـماند بـه نزد شـما اين پـسر
    دل و جانـم ايدر بـماند هـمي
    بـگاه جواني و كـند آوري
    پـسر داد يزدان بيانداخـتـم
    گرانـمايه سيمرغ برداشـتـش
    بـپرورد او را چو سرو بـلـند
    چو هنـگام بـخـشايش آمد فراز
    بدانيد كاين زينـهار مـنـسـت
    گراميش داريد و پـندش دهيد
    سوي زال كرد آنـگـهي سام روي
    چـنان دان كه زابلستان خان تست
    ترا خان و مان بايد آبادتر
    كـليد در گنـجـها پيش تسـت
    بـه سام آنگهي گفـت زال جوان
    جدا پيشـتر زين كـجا داشـتي
    كـسي كو ز مادر گـنـه كار زاد
    گـهي زير چـنـگال مرغ اندرون
    كـنون دور ماندم ز پروردگار
    ز گـل بـهره من بجز خار نيسـت
    بدو گفـت پرداختن دل سزاسـت
    سـتاره شـمر مرد اخـترگراي
    كـه ايدر ترا باشد آرامـگاه
    گذر نيسـت بر حكم گردان سپـهر
    كـنون گرد خويش اندرآور گروه
    بياموز و بـشـنو ز هر دانـشي
    ز خورد و ز بخشـش مياساي هيچ
    بگفـت اين و برخاست آواي كوس
    خروشيدن زنـگ و هـندي دراي
    سپـهـبد سوي جنگ بنهاد روي
    بـشد زال با او دو مـنزل براه
    پدر زال را تـنـگ در برگرفـت
    بـفرمود تا بازگردد ز راه
    بيامد پر انديشـه دسـتان سام
    نـشـسـت از بر نامور تخت عاج
    ابا ياره و گرزه گاو سر
    ز هر كـشوري موبدانرا بـخواند
    سـتاره شـناسان و دين آوران
    شـب و روز بودند با او بـه هـم
    چـنان گشـت زال از بس آموختن
    بـه راي و به دانش به جايي رسيد بدين سان همي گشت گردان سپهر
    بدين سان همي گشت گردان سپهر



  • كـه سام آمد از كوه با فرهي
    بـسي از جـهان آفرين كرد ياد
    شود تازيان پيش سام سوار
    بدان شادماني كه بـگـشاد روي
    شود تا سخنـها كـند خواسـتار
    بـه ديدار ايشان شود شادكام
    برآيين خـسروپرسـتان شود
    يكي نو جـهان پـهـلوان را بديد
    گرفـتـند مر يكديگر را كـنار
    ازيشان بدو داد نوذر پيام
    زمين را بـبوسيد سام سـترگ
    چـنان كـش بفرمود ديهيم جوي
    سـپـهـبد پذيره شدش از كـنار
    پياده شد از باره بـگذارد گام
    مر آن پاك دل گرد خـسروپرسـت
    چـه ديهيم دار و چـه ديهيم جوي
    كـلاه بزرگي بـه سر برنـهاد
    نشسـتـند روشـن دل و شادكام
    برزين عـمود و برزين كـلاه
    شگـفـتي بـماند اندرو شهريار
    تو گفـتي كه آرام جانست و مـهر
    كـه از مـن تو اين را به زنـهاردار
    بـه كـس شادمانه مشو جز بدوي
    دل هوشـمـندان و آهنـگ شير
    وزان تا چرا خوار شد ارجـمـند
    هـم از آشـكارا هم اندر نهفـت
    كـه چون گشت با او سپهر از فراز
    پر از داستان شد به بـسيار سال
    بـه الـبرز كوه اندر آن زشت جاي
    سپهري سـت گفـتي ز خارا بر آب
    ز هر سوي برو بـسـتـه راه گزند
    تو گفتي كه هستند هر دو هـمال
    بـه دل راحت آمد هـم از ياد اوي
    كـه اي آفرينـنده بي نياز
    نـگردد فـلـك جز بـه فرمان تو
    بـه پيش خداوند خورشيد و ماه
    بـه چيزي دگر نيستم دسـترس
    بـه خواري و زاري برآورده را
    مزد گوشـت هنگام پسـتان شير
    بـه مـن باز بخش و دلـم برفروز
    نيايش همان گـه پذيرفـتـه شد
    هـمي حلقـه زد بر سر مرد گبر
    گرفـتـه تـن زال را بر كـنار
    كـه در مـهر باشد ورا مايه اي
    هـمـه آشـكاراش كردم نـهان
    سـتاره شـناسان و هـم بخردان
    بران اخـتر از بخت سالار كيسـت
    هـمي داستان از چه خواهد زدن
    از اخـتر گرفـتـند پيدا نـشان
    كـه شادان بزي تا بود روزگار
    سرافراز و هـشيار و گرد و سوار
    دل پـهـلوان از غـم آزاد شد
    كـه كردند هر كـس بدو آفرين
    ز شمـشير هندي بـه زرين نيام
    ز گـسـتردنيهاي بـسيار مر
    هـمـه گوهرش پيكر و زرش بوم
    چـه از زر سرخ و چه از سيم خام
    هـمـه پيش بردند فرمان بران
    هـمان نيزه و تير و گرز گران
    هـمام مـهر ياقوت و زرين كـمر
    سراسر سـتايش بسان بهشـت
    ز درياي چين تا بـه درياي سـند
    بـه نوي نوشتـند عهدي درسـت
    پـس اسپ جهان پهلوان خواستند
    كـه اي مهربان مهتر داد و راسـت
    چو تو شاه نـنـهاد بر سر كـلاه
    زمانـه هـمي از تو رامـش برد
    مـبادا ز تو نام تو يادگار
    ببـسـتـند بر كوهـه پيل كوس
    نـظاره برو بر همـه شـهر و كوي
    خـبر شد ز سالار گيتي فروز
    گلـش مشـك سارابد و زر خشت
    بـسي زعـفران و درم بيخـتـند
    سراسر ميان كـهان و مـهان
    ز گيتي سوي سام بـنـهاد روي
    برين پاك دل نامور پـهـلوان
    ابر زال زر گوهر افـشاندند
    هـمي داد چيز و هـمي راند كام
    خردمـند بود و جـهاندار بود
    هـمـه پايه برتري خواسـتـند
    سخنـهاي بايستـه چـندي براند
    كـه اي پاك و بيدار دل موبدان
    كـه لشـكر همي راند بايد به راه
    هـمي راند خواهم سـپاهي گران
    كـه همتاي جان ست و جفت جگر
    مژه خون دل برفـشاند هـمي
    يكي بيهده ساخـتـم داوري
    ز بي دانـشي ارج نشـناخـتـم
    هـمان آفرينـنده بگماشـتـش
    مرا خوار بد مرغ را ارجـمـند
    جـهاندار يزدان بـمـن داد باز
    بـه نزد شـما يادگار منـسـت
    هـمـه راه و راي بلـندش دهيد
    كـه داد و دهـش گير و آرام جوي
    جـهان سر به سر زير فرمان تست
    دل دوسـتداران تو شادتر
    دلم شاد و غمگين به كم بيش تست
    كه چون زيست خواهم من ايدر نوان
    مدارم كـه آمد گـه آشـتي
    مـن آنـم سزد گر بـنالـم ز داد
    چـميدن بـه خاك و چريدن ز خون
    چـنين پروراند مرا روزگار
    بدين با جـهاندار پيگار نيسـت
    بـپرداز و بر گوي هرچت هواسـت
    چـنين زد ترا ز اخـتر نيك راي
    هـم ايدر سـپاه و هم ايدر كـلاه
    هـم ايدر بگـسـترد بايدت مـهر
    سواران و مردان دانـش پژوه
    كـه يابي ز هر دانشي رامـشي
    هـمـه دانـش و داد دادن بسيچ
    هوا قيرگون شد زمين آبـنوس
    برآمد ز دهـليز پرده سراي
    يكي لشـكري ساخته جنگـجوي
    بدان تا پدر چون گذارد سـپاه
    شگـفـتي خروشيدن اندر گرفت
    شود شادمان سوي تخت و كـلاه
    كـه تا چون زيد تا بود نيك نام
    بـه سر بر نـهاد آن فروزنده تاج
    ابا طوق زرين و زرين كـمر
    پژوهيد هر كار و هر چيز راند
    سواران جـنـگي و كين آوران
    زدندي هـمي راي بر بيش و كـم
    تو گفـتي ستاره ست از افروختـن
    كه چون خويشتن در جهان كس نديد ابر سام و بر زال گـسـترده مـهر
    ابر سام و بر زال گـسـترده مـهر


/ 675