شماره 71 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 71





  • از ايوان خـسرو كـنون داسـتان
    جـهان بر كـهان و مهان بـگذرد
    بـسي مهتر و كهتر از من گذشت
    هماناكه شد سال بر شست و شش
    چواين نامور نامـه آيد بـبـن
    ازان پـس نـميرم كه مـن زنده ام
    هر آنكس كه دارد هش و راي و دين
    كـنون از مداين سخن نو كـنـم
    چـنين گفـت روشـن دل پارسي
    كـه خـسرو فرسـتاد كسها بروم
    برفـتـند كاري گران سـه هزار
    ازيشان هر آنكس كـه اسـتاد بود
    چو صد مرد بيرون شد از روميان
    ازيشان دلاور گزيدند سي
    بر خـسرو آمد جـهانديده مرد
    گرانـمايه رومي كه بد هـندسي
    بدو گـفـت شاه اين ز مـن درپذير
    يكي جاي خواهم كـه فرزند مـن
    نـشيند بدو در نـگردد خراب
    مـهـندس بـپذيرفـت ايوان شاه
    فرو برد بـنياد ده شاه رش
    ز سـنـگ و ز گـچ بود بـنياد كار
    چوديوار ايوانـش آمد بـه جاي
    كـه گر شاه بيند يكي كاردان
    فرسـتد تـني صد بدين بارگاه
    بدو داد زان گونه مردم كه خواسـت
    بريشـم بياورد تا انـجـمـن
    ز بالاي آن تا بـه داده رسـن
    رسـن سوي گنج شهنـشاه برد
    وزان پـس بيامد بـه ايوان شاه
    چو فرمان دهد خـسرو زود ياب
    چـهـل روز تا كار بـنـشيندم
    چو هـنـگامـه زخـم ايوان بود
    بدان زخـم خشمـت نبايد نـمود
    بدو گفـت خسرو كه چـندين زمان
    نـبايد كـه داري ازين دسـت باز
    بـفرمود تا سي هزارش درم
    بدانـسـت كاري گر راسـت گوي
    كـه گيرد بران زخم ايوان شـتاب
    شـب آمد بـشد كارگر ناپديد
    چو بشنيد خسور كه فرعان گريخـت
    چـنين گفـت كان را كه دانش نبود
    بـفرمود تا كار او بـنـگرند
    دگر گـفـت كاري گران آوريد
    بجستـند هركـس كـه ديوار ديد
    بـه بيچارگي دست ازان بازداشت
    كزان شـهر كاري گر آيد كـسي
    همي جسـت استاد آن تا سه سال
    بـسي ياد كردند زان كارجوي
    يكي مرد بيدار با فرهي
    هـم آنـگاه رومي بيامد چو گرد
    بـگو تا چـه بود اندرين پوزشـت
    چـنين گفـت رومي كه گر شهريار
    بـگويم بدان كاردان پوزشـم
    فرسـتاد و رفـتـند ز ايوان شاه
    هـمي برد داناي رومي رسـن
    بـه پيمود بالاي كار و برش
    رسـن باز بردند نزديك شاه
    چـنين گفـت رومي كه ار زخم كار
    نـه ديوار ماندي نه طاق ونـه كار
    بدانسـت خسرو كه او راست گفت
    رها كرد هر كو بـه زندان بدند
    مراو را يكي بـه دره دينار داد
    بران كار شد روزگار دراز
    چوشد هفت سال آمد ايوان بـجاي
    مر او را بـسي آب داد و زمين
    هـمي كرد هركـس به ايوان نگاه
    كـس اندر جهان زخـم چونين نديد
    يكي حـلـقـه زرين بدي ريختـه
    فروهـشـتـه زو سرخ زنـجير زر
    چو رفـتي شهنشاه بر تخـت عاج
    بـه نوروز چون برنشستي به تخت
    فروتر ز موبد مـهان را بدي
    بـه زير مـهان جاي بازاريان
    فرومايه تر جاي درويش بود
    فروتر بريده بـسي دسـت و پاي
    ز ايوان ازان پـس خروشد آمدي
    كـه اي زيردسـتان شاه جـهان
    هر آنكـس كه او سوي بالا نـگاه
    ز تـخـت كيان دورتر بـنـگريد
    وزان پـس تن كشتگان را بـه راه
    وزان پـس گنهـگار و گر بيگـناه
    بـه ارزانيان جامـه ها داد نيز
    هرآنكـس كه درويش بودي به شهر
    بـه درگاه ايوانـش بـنـشاندند
    پر از بيم بودي گـنـهـكار از وي
    مـناديگري ديگر اندر سراي
    كـه اي نامور پر هـنر سركـشان
    بـه كار اندر انديشه بايد نخسـت
    سـگاليد هر كاروزان پـس كـنيد
    بر انداخـت بايد پس آنـگـه بريد
    بـبينيد تا از شـما ريز كيسـت
    هرآنـكـس كـه او راه دارد نـگاه دگر هرك يازد بـه چيز كـسان
    دگر هرك يازد بـه چيز كـسان



  • بـگويم كـه پيش آمد از راسـتان
    خردمـند مردم چرا غـم خورد
    نخواهـم مـن از خواب بيدار گشت
    نـه نيكو بود مردم پيركـش
    زمـن روي كشور شود پر سخـن
    كـه تخـم سخـن من پراگنده ام
    پـس از مرگ بر مـن كـند آفرين
    صفـتـهاي ايوان خـسرو كنـم
    كـه بگذاشـت با كام دل چارسي
    بـه هـند و به چين و بـه آباد بوم
    ز هر كـشوري آنـك بد نامدار
    ز خشـت و ز گچ بر دلـش ياد بود
    ز ايران و اهواز وز هر ميان
    ازان سي دو رومي و دو پارسي
    برو كار و زخـم بـناياد كرد
    بـه گفـتار بـگذشـت از پارسي
    سـخـن هرچ گويم ز مـن يادگير
    هـمان تا دو صدسال پيوند مـن
    ز باران وز برف وز آفـتاب
    بدو گفـت من دارم اين دستـگاه
    هـمان شاه رش پنـج كرده برش
    چـنين بايد آن كو دهد داد كار
    بيامد بـه پيش جـهان كد خداي
    گذشـتـه برو سال و بـسياردان
    پـسـنديده با موبد نيك خواه
    برفـتـند و ديدند ديوار راسـت
    بـتابـند باريك تابي رسـن
    بـه پيموده در پيش آن انجـمـن
    ابا مـهر گـنـجور او را سـپرد
    كـه ديوار ايوان برآمد بـه ماه
    نـگيرم برين كار كردن شـتاب
    ز كاري گران شاه بـگزيندم
    بـلـندي ايوان چو كيوان بود
    مرا نيز رنـجي نـبايد فزود
    چرا خواهي از مـن تواي بدگـمان
    بـه آزرم بودن بيامد نياز
    بدادند تا او نـباشد دژم
    كـه عيب آورد مرد دانا بروي
    اگر بشـكـند كـم كـند نان و آب
    چـنان شد كزان پس كس او را نديد
    بـگوينده بـه رخشم فرعان بريخت
    چرا پيش ما در فزوني نـمود
    هـمـه روميان را بـه زندان برند
    گـچ و خشت و سنـگ گران آوريد
    ز بوم و بر شاه شد ناپديد
    همي گوش و دل سوي اهواز داشت
    نـماند چـنان كار بي بر بـسي
    نديدند كاريگري بي هـمال
    بـه سال چـهارم پديد آمد اوي
    بـه خـسرو رسانيد زو آگـهي
    بدو گـفـت شاه اي گنهـكار مرد
    چـه گفـتي كه پيش آمد آموزشت
    فرسـتد مرا با يكي اسـتوار
    بـه پوزش بـجا آيد افروزشـم
    گران مايه اسـتاد با نيك خواه
    هـمان مرد را نيز با خويشـتـن
    كـم آمد ز كار از رسن هفـت رش
    بـگـفـت آنـك با او بيامد به راه
    برآورد مي بر سر اي شـهريار
    نـه مـن ماندمي بر در شـهريار
    كـسي راسـتي را نيارد نهفـت
    بد انديش گر بي گزندان بدند
    بـه زندانيان چيز بـسيار داد
    بـه كردار آن شاه را بد نياز
    پـسـنديده خـسرو پاك راي
    درم داد و دينار و كرد آفرين
    بـه نوروز رفـتي بدان جايگاه
    نـه ازكاردانان پيشين شـنيد
    ازان چرخ كار اندر آويخـتـه
    بـه هر مـهره يي در نشانده گـهر
    بياويخـتـندي ز زنـجير تاج
    بـه نزديك او موبد نيك بـخـت
    بزرگان و روزي دهان را بدي
    بياراسـتـندي هـمـه كاريان
    كـجا خوردش ازكوشش خويش بود
    بـسي كشتـه افگنده در زيرجاي
    كز آوازها دل بـه جوش آمدي
    مـباشيد تيره دل و بدگـمان
    كـند گردد انديشـه او تـباه
    هر آنكـس كه كهتر بود بشـمريد
    كزان بـگذري كرد بايد نـگاه
    نـماندي كـسي نيز دربـند شاه
    ز ديبا و دينار و هرگونـه چيز
    كـه او را نـبودي ز نوروز بـهر
    در مـهاي گنـجي بر افـشاندند
    شده مردم خـفـتـه بيدار از وي
    برفـتي گـه بازگشتـن به جاي
    ز بيشي چه جوييد چـندين نـشان
    بدان تا شود ايمن و تـن درسـت
    دل مردم كـم سخن مشـكـنيد
    سخـنـهاي دانـنده بايد شـنيد
    كـه بر جان بدبخت بايد گريسـت
    بـخـسـپد برين گاه ايمن ز شاه بود چشـم ما سوي آنكـس رسان
    بود چشـم ما سوي آنكـس رسان


/ 675