شماره 73 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 73





  • بدان نامور تـخـت و جاي مـهي
    جـهاندار هـم داسـتاني نـكرد
    چو آن دادگر شاه بيداد گـشـت
    بيامد فرخ زاد آزرمـگان
    ز هركس همي خواسته بسـتدي
    بـه نـفرين شد آن آفرينهاي پيش
    بياراسـت بر خويشـتـن رنـج نو
    چو بي آب و بي نان و بي تـن شدند
    هر آنـكـس كزان بتري يافت بـهر
    يكي بي هـنر بود نامـش گراز
    كـه بودي هميشـه نگهـبان روم
    چو شد شاه با داد بيدادگر
    دگر زاد فرخ كـه نامي بدي
    نيارسـت كـس رفـت نزديك شاه
    شـهـنـشاه را چون پرآمد قـفيز
    يكي گـشـت با سالـخورده گراز
    گراز سـپـهـبد يكي نامـه كرد
    بدو گـفـت برخيز و ايران بـگير
    چو آن نامـه برخواند قيصر سـپاه
    بياورد لشـكر هـم آنـگـه ز روم
    چو آگاه شد زان سخـن شـهريار
    بدانـسـت كان هسـت كارگر از
    بدان كش همي خواند و او چاره جست
    ز پرويز ترسان بد آن بدنـشان
    شهنـشاه بنشـسـت با مهتران
    ز انديشـه پاك دل رابـشـسـت
    چو انديشـه روشـن آمد فراز
    كـه از تو پـسـنديدم اين كاركرد
    ز كردارها برفزودي فريب
    چواين نامـه آرند نزديك تو
    هـمي باش تا مـن بجنبـم زجاي
    چو زين روي و زان روي باشد سـپاه
    بـه ايران و را دسـتـگير آوريم
    ز درگـه يكي چاره گر برگزيد
    بدو گـفـت كاين نامه اندر نـهان
    چـنان كـن كه روميت بيند كسي
    بـگيرد تو را نزد قيصر برد
    بـپرسد تو را كز كـجايي مـگوي
    بـه پيمودم اين رنـج راه دراز
    تواين نامـه بربند بردست راسـت
    برون آمد از پيش خـسرو نوند
    بيامد چو نزديك قيصر رسيد
    سوي قيصرش برد سر پر ز گرد
    بدو گفت قيصر كه خسرو كجاسـت
    ازو خيره شد كـهـتر چاره جوي
    بـجوييد گـفـت اين بـلاجوي را
    بجسـتـند و آن نامه از دست اوي
    ازان مرز دانا سري را بـجـسـت
    چو آن نامـه برخواند مرد دبير
    بـه دل گفت كاين بد كـمين گر از
    شهنـشاه و لشكر چو سيصد هزار
    مرا خواسـت افـگـند در دام اوي
    وازن جايگـه لشـكر اندر كـشيد
    چو آگاهي آمد بـه سوي گراز
    دلـش گشت پر درد و رخساره زرد
    يكي نامـه بـنوشـت با باد و دم
    از ايران چرا بازگـشـتي بـگوي
    شهـنـشاه داند كه من كردم اين
    چو قيصر نگـه كرد و آن نامـه ديد
    فرسـتاد تازان بـه نزد گراز
    كـه ويران كـني تاج و گاه مرا
    كز آن نامـه جز گنـج دادن بـباد
    مرا خواسـتي تا به خـسرو دهي
    بـه ايران نـخواهـند بيگانـه يي
    بـه قيصر بـسي كرد پوزش گراز
    گزين كرد خـسرو پـس آزاده يي
    يكي نامـه بـنوشـت سوي گراز
    تو را چـند خوانـم برين بارگاه
    كـنون آن سـپاهي كـه نزد تواند
    براي و بـه دل ويژه با قيصرند
    برما فرسـت آنـك پيچيده اند
    چواين نامـه آمد بـنزد گراز
    گزين كرد زان نامداران سوار
    بدان مهـتران گفـت يك دل شويد
    بـباشيد يك چـند زين روي آب
    چو هـم پشت باشيد با هـمرهان
    سـپـه رفـت تاخره اردشير
    كـشيدند لـشـكر بران رودبار
    چو آگاه شد خـسرو از كارشان
    بـفرمود تا زاد فرخ برفـت
    چـنين بود پيغام نزد سـپاه
    چرا راه دادي كـه قيصر ز روم
    كـه بود آنـك از راه يزدان بگشـت
    چو پيغام خسرو شـنيد آن سـپاه
    كـس آن راز پيدا نيارسـت كرد
    پيمـبر يكي بد بـه دل با گراز
    بيامد نـهاني بـه نزديكـشان
    مـترسيد گفت اي بزرگان كه شاه
    مـباشيد جز يك دل و يك زبان
    وگر شد هـمـه زير يك چادريم
    هـمان چون شـنيدند آواز اوي
    مـهان يكـسر از جاي برخاستـند
    بر شاه شد زاد فرخ چو گرد
    بدو گـفـت رو پيش ايشان بـگوي
    كـه بـه فريفتش قيصر شوم بخت
    كـه نزديك ما او گـنـهـكار شد
    فرسـتيد يك سر بدين بارگاه
    بـشد زاد فرخ بگفت اين سـخـن
    نيارسـت لـب را گشود ايچ كـس
    سـبـك زاد فرخ زبان برگـشاد
    كزين سان سـپاهي دلير و جوان
    شـما را چرا بيم باشد ز شاه
    بزرگي نـبينـم بـه درگاه اوي
    شـما خوار داريد گـفـتار مـن
    بـه دشـنام لـب را گـشاييد باز
    هر آنكس كه بشنيد زو اين سخـن
    هـمـه يكـسر از جاي برخاستند
    بـشد زاد فرخ به خسرو بگـفـت
    مرا بيم جانـسـت اگر نيز شاه
    بدانسـت خـسرو كـه آن كژگوي
    ز بيم برادرش چيزي نـگـفـت
    كـه پيچيده بد رستـم از شـهريار دل زاده فرخ نـگـه داشـت نيز
    دل زاده فرخ نـگـه داشـت نيز



  • بزرگي و ديهيم شاهـنـشـهي
    از ايران و توران برآورد گرد
    ز بيدادي كـهـتران شادگـشـت
    دژم روي با زيردسـتان ژكان
    هـمي اين بران آن برين بر زدي
    كـه چون گرگ بيدادگر گشت ميش
    نـكرد آرزو جز هـمـه گـنـج نو
    ز ايران سوي شهر دشمـن شدند
    هـمي دود نـفرين برآمد ز شـهر
    كزو يافـتي خواب و آرام و ناز
    يكي ديو سر بود بيداد و شوم
    از ايران نخـسـت او بـپيچيد سر
    بـه نزديك خـسرو گرامي بدي
    هـمـه زاد فرخ بدي بار خواه
    دل زاد فرخ تـبـه گـشـت نيز
    ز كـشور به كشور به پيوسـت راز
    بـه قيصر و را نيز بدكامـه كرد
    نخـسـتين مـن آيم تو را دستگير
    فراز آوريد از در رزمـگاه
    بيامد سوي مرز آباد بوم
    هـمي داشـت آن كار دشوار خوار
    كـه گفتـه سـت با قيصر رزمساز
    همي داشـت آن نامور شاه سست
    ز درگاه او هـم ز گردنـكـشان
    هر آنكـس كـه بودند ز ايران سران
    فراوان زهر گونه يي چاره جـسـت
    يكي نامـه بـنوشـت نزد گراز
    سـتودم تو را نزد مردان مرد
    سر قيصر آوردي اندر نـشيب
    پرانديشـه كـن راي تاريك تو
    تو با لـكـشر خويش بـگذار پاي
    شود در سـخـن راي قيصر تـباه
    هـمـه روميان را اسير آوريم
    سـخـن دان و گويا چناچون سزيد
    هـمي بر بـكردار كارآگـهان
    بره بر سـخـن پرسد از تو بـسي
    گرت نزد سالار لـشـكر برد
    بـگويش كـه من كهتري چاره جوي
    يكي نامـه دارم بـسوي گراز
    گر ايدون كه بسـتاند از تو رواسـت
    بـه بازو مر آن نامـه را كرد بـند
    يكي مرد بـه طريق او را بديد
    دو رخ زرد و لـبـها شده لاژورد
    بـبايدت گـفـت بـما راه راست
    ز بيمـش باسـخ دژم كرد روي
    بدانديش و بدكام و بدگوي را
    گـشاد آنـك دانا بد و راه جوي
    كـه آن پهـلواني بخواند درسـت
    رخ نامور شد بـه كردار قير
    دلير آمدسـتـم بـه دامـش فراز
    كـس از پيل جنگش نداند شـمار
    كـه تاريك بادا سرانـجام اوي
    شد آن آرزو بر دلـش ناپديد
    كـه آن نامور شد سوي روم باز
    سواري گزيد ازدليران مرد
    كـه بر مـن چرا گشـت قيصر دژم
    مرا كردي اندر جـهان چاره جوي
    دلـش گردد از مـن پر از درد وكين
    ز لـشـكر گرانـمايه يي برگزيد
    كزان ايزدت كرده بد بي نياز
    بـه آتـش بـسوزي سـپاه مرا
    نيامد مرا از تو اي بد نژاد
    كـه هرگز مـبادت بهي و مـهي
    نـه قيصر نژادي نـه فرزانـه يي
    بـه كوشـش نيامد بدامـش فراز
    سـخـن گوي و دانا فرستاده يي
    كـه اي بي بـها ريمـن ديو ساز
    هـمي دورماني ز فرمان و راه
    بـسال و بـه ماه اور مزد تواند
    نـهاني بـه انديشـه ديگرند
    همـه سركـشي رابـسيچيده اند
    پر انديشـه شد كـهـتر ديوساز
    از ايران و نيران ده و دو هزار
    سخـن گفتـن هركسي مشنويد
    مـگيريد يك سر به رفتـن شـتاب
    يكي كوه كـندن ز بـن بر توان
    هر آنـكـس كـه بودند برنا و پير
    بدان تا چـه فرمان دهد شـهريار
    نـبود آرزومـند ديدارشان
    بـه نزديك آن لشكر شاه تـفـت
    كـه از پيش بودي مرا نيك خواه
    بياورد لـشـكر بدين مرز و بوم
    ز راه و ز پيمان ما برگذشـت
    شد از بيم رخـسار ايشان سياه
    بـماندند با درد و رخـساره زرد
    هـمي داشـت از آب وز باد راز
    برافروخـت جانـهاي تاريكـشان
    نديد از شـما آشـكارا گـناه
    مـگوييد كز ما كـه شد بدگـمان
    بـه مردي همـه ياد هـم ديگريم
    بدانـسـت هر مـهـتري راز اوي
    بران هـم نـشان پاسخ آراستـند
    سخـنـهاي ايشان همـه ياد كرد
    كـه اندر شـما كيسـت آزار جوي
    بـه گنج و سليح و به تاج و به تخت
    هـم از تاج و ارونـگ بيزار شد
    كـسي راكـه بودست زين سرگناه
    رخ لـشـكر نو ز غم شد كـهـن
    پر از درد و خامش بـماندند و بـس
    هـمي كرد گـفـتار نا خوب ياد
    نـبينـم كـس اندر ميان ناتوان
    بـه گيتي پراگـنده دارد سـپاه
    كـه روشـن كـند اختر و ماه اوي
    مـترسيد يك سر ز آزار مـن
    چـه بر من چـه بر شاه گردن فراز
    بدانـسـت كان تخـت نوشد كهن
    بـه دشـنام لبـها بياراسـتـند
    كـه لشكر همه يار گشتند و جفت
    فرسـتد بـه پيغام نزد سـپاه
    هـمي آب و خون اندر آرد بـه جوي
    همي داشـت آن راستي در نهفت
    بـجايي خود و تيغ زن ده هزار سـپـه را همـه روي برگاشت نيز
    سـپـه را همـه روي برگاشت نيز


/ 675