شماره 74 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 74





  • بدانسـت هـم زاد فرخ كه شاه
    چو آمد برون آن بد انديش شاه
    بدر بر هـمي بود تا هركـسي
    همي ساخـت همواره تا آن سپاه
    هـمي راند با هر كسي داستان
    كـه شاهي دگر برنشيند به تخت
    بر زاد فرخ يكي پير بود
    چـنين گفـت بازاد فرخ كه شاه
    كـنون تا يكي شـهرياري پديد
    كـه اين بوم آباد ويران شود
    نـگـه كرد بايد بـه فرزند اوي
    ورا شاد بر تـخـت بايد نـشاند
    چو شيروي بيدار مـهـتر پـسر
    همي راي زد زين نشان هركسي
    كـه برخاسـت گرد سپاه تخوار
    پذيره شدنـش زاد فرخ بـه راه
    رسيدند پـس يك بديگر فراز
    هـمان زاد فرخ زبان برگـشاد
    همي گفت لشكر به مردي و راي
    سپهـبد چـنين داد پاسخ بدوي
    اگر با سپاه اندر آيم به جـنـگ
    گرامي بد اين شـهريار جوان
    چو روز چـنان مرد كرد او سياه
    نژند آن زمان شد كـه بيداد شد
    سخـنـهاش چون زاد فرخ شنيد
    بدو گفت كاكنون بـه زندان شويم
    بياريم بي باك شيروي را
    سپهـبد نگهـبان زندان اوست
    ابا شـش هزار آزموده سوار
    چـنين گـفـت با زاد فرخ تخوار
    گرين بـخـت پرويز گردد جوان
    مـگر دار دارند گر چاه وبـند
    بگفـت اين و از جاي بركند اسپ
    سـپاه اندر آورد يكسر به جنـگ
    سر لـشـكر نامور گشتـه شد
    پراگـنده شد لشـكر شـهريار
    بـه زندان تنـگ اندر آمد تـخوار
    بـه شيروي گردنكـش آواز داد
    بدانـسـت شيروي كان سرفراز
    چو روي تـخوار او فروزان بديد
    بدو گفت گريان كه خسرو كجاست
    چـنين گفـت با شاه زاده تخوار
    اگر تو بدين كار هـمداسـتان
    يكي كـم بود شايد از شانزده
    بـشايند هركس به شاهنشهي فروماند شيروي گريان بـجاي
    فروماند شيروي گريان بـجاي



  • ز لشـكر همه زو شناسد گـناه
    نيارسـت شد نيز در پيشـگاه
    هـمي كرد زان آزمايش بـسي
    بـه پيچيد يكـسر ز فرمان شاه
    شدند اندر آن كار هـمداسـتان
    كزين دور شد فرو آيين و بـخـت
    كـه بركارها كردن آژير بود
    هـمي از تو بيند گـناه سـپاه
    نياري فزون زين نـبايد چـخيد
    از اندوه ايران چونيران شود
    كدامست با شرم و بي گفت و گوي
    بران تاج دينار بايد فـشاند
    بـه زندان بود كـس نـبايد دگر
    برين روز و شـب برنيامد بـسي
    هـمـه كارها زو گرفتـند خوار
    فراوان برفـتـند با او سـپاه
    سخـن رفـت چند آشكارا و راز
    بديهاي خـسرو هـمـه كرد ياد
    هـمي كرد خواهند شاهي بپاي
    كـه من نيستم چامه گفت وگوي
    كـنـم بر بدان جهان جاي تنگ
    بـه نزد كنارنـگ و هم پهـلوان
    مـبادا كـه بيند كسي تاج و گاه
    بـه بيدادگر بـندگان شاد شد
    مر او را ز ايرانيان برگزيد
    بـه نزديك آن مستمندان شويم
    جوان و دلير جـهانـجوي را
    كزو داشتي بيشتر مغز و پوسـت
    هـمي دارد آن بستگان را بـه زار
    كـه كار سپهـبد گرفـتيم خوار
    نـماند بـه ايران يكي پهـلوان
    نـماند بـه ايران كسي بي گزند
    همي تاخـت برسان آذر گشسپ
    سپـهـبد پذيره شدش بي درنگ
    سپهبد به جنگ اندرون كشته شد
    سيه گشت روز و تبه گشـت كار
    بدان چاره با جامـه كارزار
    سبـك پاسخـش نامور باز داد
    بدانگـه بـه زندان چرا شد فراز
    از اندوه چـندان دلـش بردميد
    رها كردن مانه كار شـماسـت
    كـه گر مردمي كام شيران مخوار
    نـباشي تو كم گير زين راسـتان
    برادر بـماند تو را پانزده
    بديشان بود شاد تخـت مـهي ازان خانـه تنـگ بـگذارد پاي
    ازان خانـه تنـگ بـگذارد پاي


/ 675