شماره 75 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 75





  • هـمان زاد فرخ بدرگاه بر
    كـه آگـه شدي زان سخن شهريار
    چو پژمرده شد چادر آفـتاب
    بـفرمود تا پاسـبانان شـهر
    برفـتـند يكـسر سوي بارگاه
    بديشان چنين گفت كامشب خروش
    هـمـه پاسـبانان بـنام قـباد
    چـنين داد پاسخ كه اي دون كنـم
    چو شـب چادر قيرگون كرد نو
    هـمـه پاسـبانان بـنام قـباد
    شـب تيره شاه جهان خفتـه بود
    چو آواز آن پاسـبانان شـنيد
    بدو گـفـت شاها چـه شايد بدن
    از آواز او شاه بيدار شد
    به شيرين چنين گفت كاي ماه روي
    بدو گفت شيرين كه بگـشاي گوش
    چو خـسرو بدان گونـه آوا شـنيد
    چنين گفت كز شب گذشته سه پاس
    كـه اين بد گـهر تا ز مادر بزاد
    بـه آواز شيرويه گفـتـم هـمي
    ورا نام شيروي بد آشـكار
    شـب تيره بايد شدن سوي چين
    بريشان بـه افـسون بـگيريم راه
    ازان كاخـترش به آسـمان تيره بود
    شـب تيره افـسون نيامد بـه كار
    بـه شيرين چنين گفت كه آمد زمان
    بدو گفـت شيرين كه نوشـه بدي
    بدانـش كـنون چاره خويش ساز
    چو روشن شود دشمـن چاره جوي
    هـم آنگه زره خواست از گنج شاه
    هـمان تركـش تيرو زرين سـپر
    شـب تيره گون اندر آمد بـه باغ
    بـه باغ بزرگ اندر از بـس درخـت
    بياويخـت از شاخ زرين سـپر
    نشـسـت از برنرگـس و زعفران
    چو خورشيد برزد سـنان از فراز
    يكايك بـگـشـتـند گرد سراي
    بـه تاراج دادند گـنـج ورا
    هـمـه باز گـشـتـندديده پرآب
    چـه جوييم ازين گـنـبد تيزگرد
    يك را هـمي تاج شاهي دهد
    يكي را برهنه سر و پاي و سـفـت
    يكي را دهد نوشه و شـهد و شير
    سرانـجام هردو بـه خاك اندرند
    اگر خود نزادي خردمـند مرد
    نديدي جـهان از بـنـه بـه بدي كـنون رنـج در كار خـسرو بريم
    كـنون رنـج در كار خـسرو بريم



  • هـمي بود و كـس را ندادي گذر
    بـه درگاه بر بود چون پرده دار
    همي ساخت هر مهتري جاي خواب
    هر آنكس كه از مهتري داشت بـهر
    بدان جاي شادي و آرام شاه
    دگرگونـه تر كرد بايد ز دوش
    هـمي كرد بايد بـهر پاس ياد
    ز سر نام پرويز بيرون كـنـم
    ز شـهر و ز بازار برخاسـت غو
    چو آواز دادند كردند ياد
    چو شيرين به بالينش بر جفتـه بود
    غـمي گشت و زيشان دلش بردميد
    برين داسـتاني بـبايد زدن
    دلـش زان سـخـن پر ز آزار شد
    چـه داري بخواب اندرون گفت وگوي
    خروشيدن پاسـبانان نيوش
    بـه رخساره شد چون گل شنبليد
    بيابيد گـفـتار اخـترشـناس
    نـهاني و را نام كردم قـباد
    دگر نامـش اندر نهفـتـم هـمي
    قـبادش هـمي خواند اين پيشكار
    وگر سوي ما چين و مـكران زمين
    ز فـغـفور چيني بخواهم سـپاه
    سـخـنـهاي او بر زمين خيره بود
    هـمي آمدش كار دشوار خوار
    بر افـسون ما چيره شد بدگـمان
    هـميشـه ز تو دور دسـت بدي
    مـبادا كـه آيد بـه دشمـن نياز
    نـهد بي گـمان سوي اين كاخ روي
    دو شمـشير هندي و رومي كـلاه
    يكي بـنده گرد و پرخاشـخر
    بدان گـه كـه برخيزد ازخواب زاغ
    نـبد شاه را در چمن جاي تـخـت
    بـجايي كزو دور بودي گذر
    يكي تيغ در زير زانو گران
    سوي كاخ شد دشـمـن ديو ساز
    تـهي بد ز شاه سرافراز جاي
    نـكرد ايچ كـس ياد رنـج ورا
    گرفـتـه ز كار زمانـه شـتاب
    كـه هرگز نياسايد از كاركرد
    يكي رابـه دريا بـه ماهي دهد
    نـه آرام و خورد و نه جاي نهفـت
    بـپوشد بـه ديبا و خز و حرير
    بـه تاريك دام هـلاك اندرند
    نـبودي ورا روز نـنـگ و نـبرد
    اگر كـه بدي مرد اگر مـه بدي بـخوانـنده آگاهي نوبريم
    بـخوانـنده آگاهي نوبريم


/ 675