شماره 1 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 1





  • چو شيروي بنشست برتخـت ناز
    برفـتـند گوينده ايرانيان
    همي گـفـت هريك به بانگ بلند
    چـنان هم كه يزدان تو را داد تاج
    بـماناد گيتي بـه فرزند تو
    چـنين داد پاسخ بديشان قـباد
    نـباشيم تا جاودان بد كـنـش
    جـهان رابداريم با ايمـني
    ز بايسـتـه تر كار پيشي مرا
    پيامي فرسـتـم بـه نزد پدر
    ز ناخوب كاري كـه او را ندسـت
    بـه يزدان كند پوزش او از گـناه
    بـپردازم آن گـه به كار جـهان
    بـه جاي نـكوكار نيكي كـنيم
    دوتـن بايدم راد و نيكوسـخـن
    بدان انجمن گفت كاين كاركيسـت
    نـمودند گردان سراسر به چشم
    بدانـسـت شير وي كه ايرانيان
    چو اشـتاد و خراد برزين پير
    بديشان چنين گفت كاي بـخردان
    مداريد كار جـهان را بـه رنـج
    دو دانـنده بي كام برخاسـتـند
    چو خراد بر زين و اشتاگشسـپ
    بديشان چنين گفت كز دل كـنون
    پيامي رسانيد نزد پدر
    بـگويي كـه ما رانبد اين گـناه
    كـه بادا فره ايزدي يافـتي
    يكي آنـك ناباك خون پدر
    نـباشد هـمان نيز هم داستان
    دگر آنـك گيتي پر از گنج تسـت
    نـبودي بدين نيز هـم داسـتان
    سديگر كـه چـندان دلير و سوار
    نـبودند شادان ز فرزند خويش
    يكي سوي چين بد يكي سوي روم
    دگر آنـك قيصر بـجاي تو كرد
    سـپـه داد و دخـتر تو را داد نيز
    هـمي خواسـت دار مسيحا بروم
    بـه گنج تو از دار عيسي چه سود
    ز بيچارگان خواستـه بـسـتدي
    ز يزدان شـناس آنـچ آمدت پيش
    بدان بد كـه كردي بهانه مـنـم
    بـه يزدان كه از من نبد اين گـناه
    كـنون پوزش اين همـه بازجوي
    ز هر بد كه كردي بـه يزدان گراي
    مـگر مر تو را او بود دسـتـگير
    دگر آنـك فرزند بودت دو هشـت
    بدر بر كسي ايمن از تو نخـفـت
    چو بـشـنيد پيغام او اين دو مرد
    برين گونـه تا كـشور طيسـفون
    نشـسـتـه بدر بر گلينوش بود
    همـه لشـكرش يك سر آراسته
    ابا جوشـن و خود بستـه ميان
    بـه جنگ اندرون گرز پولاد داشت
    چو خراد به رزين و اشتاگشسـپ
    گـلينوش بر پاي جست آن زمان
    بـجايي كـه بايست بنشاندشان
    سخـن گوي خراد به رزين نخست
    گـلينوش را گـفـت فرخ قـباد
    بـه ايران و توران و روم آگهيست
    تواين جوشن و خود و گبر و كـمان
    گـلينوش گفت اي جهانديده مرد
    كـه تيمار بردي ز نازك تـنـم
    برين مـهر بر آفرين خوانـمـت
    نـباشد بـه جز خوب گفـتار تو
    بـه كاري كجا آمدستي بـگوي
    چـنين داد پاسـخ كه فرخ قـباد
    اگر باز خواهي بـگويم هـمـه
    گـلينوش گفـت اين گرانمايه مرد
    ز ليكـن مرا شاه ايران قـباد
    كـه همداستاني مكن روز و شب
    مـگر آنـك گـفـتار او بشنوي
    چـنين گفت اشتاد كاي شادكام
    پياميسـت كان تيغ بار آورد
    تو اكـنون ز خـسرو برين بارخواه
    گـلينوش بشنيد و بر پاي جست
    بر شاه شد دست كرده بـكـش
    بدو گـفـت شاها انوشـه بدي
    چو اشتاد و خراد به رزين بـه شاه
    بخـنديد خـسرو بـه آواز گفت
    گرو شهريارسـت پس مـن كيم
    كه از من همي بار بايدت خواست
    بيامد گـلينوش نزد گوان
    كـنون دست كرده بكش در شويد
    دو مرد خردمـند و پاكيزه گوي
    چو ديدند بردند پيشـش نـماز
    جـهاندار بر شاد و رد بزرگ
    هـمان زر و گوهر برو بافـتـه
    نـهاليش در زير ديباي زرد
    بـهي تـناور گرفتـه بدسـت
    چوديد آن دو مرد گرانـمايه را
    از آن خفتگي خويشتن كرد راست
    بـه بالين نهاد آن گرامي بـهي
    بهي زان دو بالش به نرمي بگشت
    بدين گونـه تا شاد ورد مـهين
    بـه پوييد اشـتاد و آن برگرفـت
    جـهاندار از اشتاد برگاشت روي
    بـهي رانـهادند بر شاد ورد
    پر انديشـه شد نامدار از بـهي
    همانگـه سوي آسمان كرد روي
    كـه برگيرد آن راكه تو افـگـني
    چو از دوده ام بخت روشن بگشـت
    بـه اشـتاد گفت آنچ داري پيام
    وزان بد سگالان كه بي دانـشـند
    هـمان زان سـپاه پراگـندگان
    بـخواهد شدن بخت زين دودمان
    سوي ناسزايان شود تاج وتخـت
    نـماند بزرگي بـه فرزند مـن
    همـه دوستان ويژه دشمن شوند
    نـهان آشـكارا به كرد اين بهي
    سخـن هرچ بشنيدي اكنون بگوي گـشادند گويا زبان اين دو مرد
    گـشادند گويا زبان اين دو مرد



  • بـه سر برنـهاد آن كيي تاج آز
    برو خواندند آفرين كيان
    كـه اي پر هنر خسرو ارجمـند
    نشسـتي بـه آرام بر تخت عاج
    چـنين هم به خويشان و پيوند تو
    كـه هـمواره پيروز باشيد و شاد
    چـه نيكو بود داد باخوش منـش
    بـبريم كردار آهرمـني
    كـه افزون بود فرو خويشي مرا
    بـگويم بدو اين سخن در بـه در
    برين گونه كاري به پيش آمدسـت
    گراينده گردد بـه آيين و راه
    بـكوشـم بـه داد آشكار و نهان
    دل مرد درويش رانـشـكـنيم
    كـجا ياد دارم كاركـهـن
    ز ايرانيان پاك و بيدار كيسـت
    دو اسـتاد را گر نگيرند خـشـم
    كر ابر گزينـند پاك از ميان
    دو دانا و گوينده و يادگير
    جـهانديده و كاركرده ردان
    كـه از رنـج يابد سرافراز گنـج
    پر از آب مژگان بياراسـتـند
    به فرمان نشستند هر دو بر اسپ
    بـه بايد گرفتـن ره طيسـفون
    سـخـن يادگيري همـه در بدر
    نـه ايرانيان رابد اين دسـتـگاه
    چو از نيكوي روي بر تافـتي
    نريزد ز تـن پاك زاده پـسر
    كه پيشش كسي گويد اين داستان
    رسيده بـهر كشوري رنج تسـت
    پر از درد كردي دل راسـتان
    كـه بود اندر ايران هـمـه نامدار
    ز بوم و برو پاك پيوند خويش
    پراگـنده گشتـه بـهر مرز و بوم
    ز هر گونـه از تو چـه تيمار خورد
    هـمان گنـج و با گنج بسيار چيز
    بدان تا شود خرم آباد بوم
    كه قيصر به خوبي همي شاد بود
    ز نـفرين بروي تو آمد بدي
    بر انديش زان زشـت كردار خويش
    سـخـن را نخست آستانه منم
    نجستـم كه ويران شود گاه شاه
    بدين نامداران ايران بـگوي
    كـجا هسـت بر نيكوي رهنماي
    بدين رنـجـهايي كـه بودت گزير
    شب و روز ايشان به زندان گذشت
    ز بيم تو بگذاشتندي نـهـفـت
    برفـتـند دلـها پر از داغ و درد
    هـمـه ديده پرآب و دل پر ز خون
    كـه گفتي زمين زو پر از جوش بود
    كـشيده هـمـه تيغ و پيراسته
    هـمان تازي اسپان ببر گستوان
    همـه دل پر از آتش و باد داشت
    فرود آمدند اين دو دانا ازاسـپ
    ز ديدار ايشان بـه بد شادمان
    هـمي مـهـتر نامور خواندشان
    زبان را به آب دليري بشـسـت
    بـه آرام تاج كيان برنـهاد
    كه شيروي بر تخت شاهنشهيست
    چـه داري همي كيستت بد گمان
    بـه كام تو بادا هـمـه كاركرد
    كـجا آهـنين بود پيراهـنـم
    سزايي كـه گوهر برافشانمـت
    كـه خورشيد بادا نـگـهدار تو
    پـس آنگه سخنهاي من بازجوي
    بـه خـسرو مرا چـند پيغام داد
    پيام جـهاندار شاه رمـه
    كـه داند سخنها همـه ياد كرد
    بـسي اندرين پـند و اندرز داد
    كه كس پيش خسرو گشايد دو لب
    اگرپارسي گويد ار پـهـلوي
    مـن اندر نـهاني ندارم پيام
    سر سركـشان در كـنار آورد
    بدان تا بـگويم پيامـش ز شاه
    همـه بـندها رابهـم برشكست
    چـنا چون بـبايد پرستار فـش
    مـبادا دل تو نژند از بدي
    پيام آوريدند زان بارگاه
    كه اين راي تو با خرد نيست جفت
    درين تـنـگ زندان ز بـهر چيم
    اگر كژ گويي اگر راه راسـت
    بگـفـت اين سخن گفتن پهلوان
    بـگوييد و گـفـتار او بشـنويد
    بـه دسـتار چيني بپوشيد روي
    بـبودند هر دو زماني دراز
    نوشته همه پيكرش ميش و گرگ
    سراسر يك اندر دگر تافـتـه
    پـس پـشـت او مسند لاژورد
    دژم خفتـه بر جايگاه نشسـت
    بـه دانايي اندر سرمايه را
    جـهان آفرينـنده را يار خواست
    بدان تا بـپرسيد ز هر دو رهي
    بي آزار گردان ز مرقد گذشـت
    همي گشـت تاشد به روي زمين
    به ماليدش از خاك و بر سر گرفت
    بدان تا نديد از بـهي رنـگ و بوي
    هـمي بود برپاي پيش اين دو مرد
    نديد اندر و هيچ فال بـهي
    چـنين گفت كاي داور راست گوي
    كـه پيوندد آن را كه تو بشكـني
    غـم آورد چون روشنايي گذشت
    ازان بي منش كودك زشـت كام
    ز بي دانشي ويژه بي رامـش اند
    پر انديشـه و تيره دل بـندگان
    نـماند درين تخمه كس شادمان
    تـبـه گردد اين خسرواني درخت
    نـه بر دوده و خويش و پيوند مـن
    بدين دوده بد گوي و بد تـن شوند
    كـه بي توشود تخت شاهي تهي
    پيامـش مرا كـمـتر از آب جوي برآورد پيچان يكي باد سرد
    برآورد پيچان يكي باد سرد


/ 675