شماره 2 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 2





  • بدان نامور گـفـت پاسـخ شـنو
    بـه گويش كـه زشت كسان را مـجوي
    سـخـن هرچ گفـتي نـه گفتارتست
    مـگو آنـچ بدخواه تو بـشـنود
    بدان گاه چـندان نداري خرد
    بـه گـفـتار بي بر چو نيرو كـني
    كـسي كو گـنـهـكار خواند تو را
    نـبايد كـه يابد بر تو نـشـسـت
    مينديش زين پـس برين سان پيام
    بـه يزدان مرا كار پيراسـتـسـت
    بدين جـسـتـن عيبـهاي دروغ
    بيارم كـنون پاسـخ اين هـمـه
    پـس از مرگ مـن يادگاري بود
    چو پيدا كـنـم بر تو انـبوه رنـج
    نخسـتين كـه گـفـتي ز هرمز سخن
    ز گـفـتار بدگوي ما را پدر
    از انديشـه او چو آگـه شديم
    هـما راه جـسـتيم و بـگريخـتيم
    از انديشـه او گـناهـم نـبود
    شـنيدم كـه بر شاه مـن بد رسيد
    گـنـهـكار بـهرام خود با سـپاه
    ازو نيز بـگريخـتـم روز جـنـگ
    ازان پـس دگر باره باز آمدم
    نـه پرخاش بـهرام يكـباره بود
    بـه فرمان يزدان نيكي فزاي
    چو ايران و توران بـه آرام گـشـت
    چو از جـنـگ چوبينـه پرداخـتـم
    چو بـند وي و گسـتـهـم خالان بدند
    فدا كرده جان را هـمي پيش مـن
    چو خون پدر بود و درد جـگر
    بريديم بـند وي را دسـت و پاي
    چو گـسـتـهـم شد در جـهان ناپديد
    بـه فرمان ما ناگـهان كـشـتـه شد
    دگر آنـك گـفـتي تو از كار خويش
    بد آن تا ز فرزند مـن كار بد
    بـه زندان نـبد بر شـما تنـگ و بـند
    بدان روزتان خوار نـگذاشـتـم
    بر آيين شاهان پيشين بديم
    ز نـخـچير و ز گوي و رامـشـگران
    شـمارا بـه چيزي نـبودي نياز
    يكي كاخ بد كرده زندانـش نام
    هـمان نيز گـفـتار اخـترشـناس
    كـه از تو بد آيد بدين سان كه هـسـت
    وزان پـس نـهاديم مـهري بر وي
    چو شاهيم شد سال بر سي و شـش
    تو داري بياد اين سـخـن بي گـمان
    مرا نامـه آمد ز هـندوسـتان
    ز راي برين نزد مانامـه بود
    يكي تيغ هـندي و پيل سـپيد
    ابا تيغ ديباي زربـفـت پـنـج
    سوي تو يكي نامـه بد بر پرند
    بـخواندم يكي مرد هـندي دبير
    چوآن نامـه را او بـه مـن بر بـخواند
    بدان نامـه در بد كـه شادان بزي
    كـه چون ماه آذر بد و روز دي
    شده پادشاهي پدر سي و هـشـت
    درخـشان شود روزگار بـهي
    مرا آن زمان اين سـخـن بد درسـت
    مـن آگاه بودم كـه از بـخـت تو
    نـباشد مرا بـهره جز درد و رنـج
    ز بـخـشايش و دين و پيوند و مـهر
    بـه شيرين سـپردم چو برخواندم
    بر اوسـت با اخـتر تو بـهـم
    گر اي دون كه خواهي كه بيني بـه خواه
    برانـم كـه بيني پـشيمان شوي
    دگر آنـك گـفـتي ز زندان و بـند
    چـنين بود تا بود كارجـهان
    اگر تو نداني بـه موبد بـگوي
    كـه هركـس كـه او دشمن ايزدسـت
    بـه زندان ما ويژه ديوان بدند
    چو ما را نـبد پيشـه خون ريخـتـن
    بدان را بـه زندان هـمي داشـتـم
    بـسي گفـت هركـس كه آن دشمنند
    چو انديشـه ايزدي داشـتيم
    كـنون مـن شـنيدم كـه كردي رها
    ازين بد گـنـهـكار ايزد شدي
    چو مـهـتر شدي كار هـشيار كـن
    مـبـخـشاي بر هر كـه رنجست زوي
    بر آنـكـس كزو در جـهان جزگزند
    دگر آنـك از خواسـتـه گـفـتـه اي
    ز كـس مانـجـسـتيم جز باژ و ساو
    ز يزدان پذيرفـتـم آن تاج و تـخـت
    جـهان آفرين داور داد وراسـت
    نيم دژمـنـش نيز درخواسـت او
    بـه جـسـتيم خـشـنودي دادگر
    چو پرسد ز مـن كردگار جـهان
    بـپرسد كـه او از توداناترسـت
    هـمين پرگـناهان كـه پيش تواند
    ز مـن هرچ گويند زين پـس هـمان
    هـمـه بـنده سيم و زرند و بـس
    ازيشان تو را دل پر آسايش اسـت
    نـگـنـجد تو را اين سـخـن در خرد
    وليكـن مـن از بـهر خود كامـه را
    هـمان در جـهان يادگاري بود
    پـس از ماهر آنكـس كـه گـفـتار ما
    ز برطاس وز چين سـپـه رانديم
    بـبرديم بر دشـمـنان تاخـتـن
    چو دشـمـن ز گيتي پراگـنده شد
    هـمـه بوم شد نزد ما كارگر
    كـه مـلاح گـشـت از كشيدن ستوه
    چو گـنـج در مـها پراگـنده شد
    ز ياقوت وز گوهر شاهوار
    چو ديهيم ما بيست وشش ساله گشـت
    درم را يكي ميخ نو ساخـتـم
    بدان سال تا باژ جـسـتـم شـمار
    پراگـنده افـگـند پـند او سي
    بـهر بـه دره يي در ده و دو هزار
    جز از باژ و دينار هـندوسـتان
    جز از باژ وز ساو هر كـشوري
    جز از رسـم و آيين نوروز و مـهر
    جز از جوشـن و خود و گوپال و تيغ
    جز از مـشـك و كافور و خز و سـمور
    هران كـس كـه ما را بدي زيردسـت
    هـمي تاخـتـند بـه درگاه ما
    ز هر در فراوان كـشيديم رنـج
    دگر گـنـج خـضرا و گـنـج عروس
    فراوان ز نامـش سـخـن را نديم
    چنين بيست و شش سال تا سي و هشت
    هـمـه مـهـتران خود تـن آسان بدند
    هـمان چون شـنيدم ز فرمان تو
    نـماند كـس اندر جـهان رامـشي
    هـمي كرد خواهي جـهان پرگزند
    هـمان پرگزندان كـه نزد تواند
    هـمي داد خواهـند تـخـتـت بـباد
    چو بودي خردمـند نزديك تو
    بـه دادن نـبودي كـسي رازيان
    ايا پور كـم روز و اندك خرد
    چـنان دان كه اين گنج من پشت تسـت
    هـم آرايش پادشاهي بود
    شود بي درم شاه بيدادگر
    بـه بخـشـش نـباشد ورا دستـگاه
    ار اي دون كه از تو بـه دشـمـن رسد
    ز يزدان پرسـتـنده بيزار گـشـت
    چو بي گـنـج باشي نـپايد سـپاه
    سـگ آن بـه كـه خواهـنده نان بود
    دگر آنـك گـفـتي ز كار سـپاه
    ز بي دانـشي اين نيايد پـسـند
    چـنين اسـت پاسـخ كـه از رنج من
    ز بيگانـگان شـهرها بـسـتدم
    بدان تا بـه آرام برتـخـت ناز
    سواران پراگـنده كردم بـه مرز
    چو از هر سوي بازخواني سـپاه
    كـه ايران چوباغيسـت خرم بـهار
    پراز نرگـس و نار و سيب و بـهي
    سـپر غـم يكايك ز بـن بركـنـند
    سـپاه و سـليحـسـت ديوار اوي
    اگر بـفـگـني خيره ديوار باغ
    نـگر تا تو ديوار او نـفـگـني
    كزان پـس بود غارت و تاخـتـن
    زن و كودك و بوم ايرانيان
    چو سالي چـنين بر تو بر بـگذرد
    مـن اي دون شـنيدم كـجا تو مـهي
    چـنان دان كـه نوشين روان قـباد
    كـه هركو سليحـش بـه دشمـن دهد
    كـه چون بازخواهد كـش آيد بـه كار
    دگر آنـك دادي ز قيصر پيام
    سـخـنـها نـه از يادگار تو بود
    وفا كردن او و از ما جـفا
    بدان پاسـخـش اي بد كـم خرد
    تو دعوي كـني هـم تو باشي گوا
    چو قيصر ز گرد بـلا رخ بـشـسـت
    هر آنـكـس كـه گيتي بـبد نسـپرد
    بدانـم كـه بـهرام بـسـتـه ميان
    بـه رومي سـپاهي نشايد شكسـت
    بدان رزم يزدان مرا ياربود
    شـنيدند ايرانيان آنـچ بود
    مرا نيز چيزي كـه بايسـت كرد
    ز خوبي و از مردمي كرده ام
    بـگويد تو را زاد فرخ هـمين
    گـشـسـپ آنـك بد نيز گـنـجور ما
    كـه از گـنـج ما بـه دره بد صد هزار
    نياطوس را مـهره دادم هزار
    كـجا سـنـگ هر مـهره يي بد هزار
    هـمان در خوشاب بـگزيده صد
    كـه هرحـقـه يي را چو پنـجـه هزار
    صد اسـپ گرانـمايه پنـجـه بـه زين
    دگر ويژه با جـل ديبـه بدند
    بـه نزديك قيصر فرسـتادم اين
    ز دار مـسيحا كـه گـفـتي سـخـن
    نـبد زان مرا هيچ سود و زيان
    شـگـفـت آمدم زانـك چون قيصري
    هـمـه گرد بر گرد او بـخردان
    كـه يزدان چرا خواند آن كـشـتـه را
    گر آن دار بيكار يزدان بدي
    برفـتي خود از گـنـج ما ناگـهان
    دگر آنـك گـفـتي كـه پوزش بـگوي
    ورا پاسـخ آن بد كـه ريزنده باد
    مرا تاج يزدان بـه سر برنـهاد
    بـپردان سـپرديم چون بازخواسـت
    بـه يزدان بـگويم نـه با كودكي
    هـمـه كار يزدان پـسـنديده ام
    مرا بود شاهي سي و هـشـت سال
    كـسي كاين جـهان داد ديگر دهد
    برين پادشاهي كـنـم آفرين
    چو يزدان بود يار و فريادرس
    بدان كودك زشـت و نادان بـگوي
    كـه پدرود بادي تو تا جاودان
    شـما اي گرامي فرسـتادگان
    ز مـن هر دو پدرود باشيد نيز
    كـنـم آفرين بر جـهان سر بـه سر
    بـميرد كـسي كو ز مادر بزاد
    چو هوشـنـگ و طهـمور و جمـشيد
    كـه ديو و دد و دام فرمانـش برد
    فريدون فرخ كـه او از جـهان
    ز بد دسـت ضـحاك تازي بـبـسـت
    چو آرش كـه بردي بـه فرسـنـگ تير
    قـباد آنـك آمد ز الـبرز كوه
    كـه از آبـگينـه هـمي خانـه كرد
    هـمـه در خوشاب بد پيكرش
    سياوش هـمان نامدار هژير
    كـجا گـنـگ دژ كرد جايي بـه رنـج
    كـجا رسـتـم زال و اسـفـنديار
    چو گودرز و هـفـتاد پور گزين
    چو گشـتاسـپ شاهي كه دين بـهي
    چو جا ماسـپ كاندر شـمار سـپـهر
    شدند آن بزرگان و دانـندگان
    كـه اندر هـنر اين ازان بـه بدي
    بـه پرداخـتـند اين جـهان فراخ
    ز شاهان مرا نيز هـمـتانـبود
    جـهان را سـپردم بـه نيك و بـه بد
    بـسي راه دشوار بـگذاشـتيم
    هـمـه بومـها پر ز گنـج منـسـت
    چو زين گونـه بر مـن سرآيد جـهان
    نـماند بـه فرزند مـن نيز تـخـت
    فرشـتـه بيايد يكي جان سـتان
    گذشـتـن چو بر چينود پـل بود
    بـه توبـه دل راسـت روشـن كـنيم
    درسـتـسـت گـفـتار فرزانـگان
    كـه چون بـخـت بيدار گيرد نـشيب
    چو روز بـهي بر كـسي بـگذرد
    پيام مـن اينـسـت سوي جـهان
    شـما نيز پدرود باشيد و شاد
    چو اشـتاد و خراد بـه رزين گو
    بـه پيكان دل هر دو دانا بـخـسـت
    ز گـفـتار هر دو پـشيمان شدند
    بـبر بر هـمـه جامـشان چاك بود
    برفـتـند گريان ز پيشـش بـه در
    بـه نزديك شيرويه رفـت اين دو مرد يكايك بدادند پيغام شاه
    يكايك بدادند پيغام شاه



  • يكايك بـبر سوي سالار نو
    جز آن را كـه برتابي از نـنـگ روي
    مـماناد گويا زبانـت درسـت
    ز گـفـتار بيهوده شادان شود
    كـه مـغزت بدانـش خرد پرورد
    روان و خرد را پر آهو كـني
    از آن پـس جـهاندار خواند تو را
    بـگيرد كـم و بيش چيزي بدسـت
    كـه دشـمـن شود بر تو بر شادكام
    نـهاده بران گيتي ام خواسـتـسـت
    بـه نزد بزرگان نـگيري فروغ
    بدان تا بـگوييد پيش رمـه
    سـخـن گـفـتـن راسـت ياري بود
    بداني كـه از رنـج ماخاسـت گـنـج
    بـه بيهوده از آرزوي كـهـن
    برآشـفـت و شد كار زير و زبر
    از ايران شـب تيره بي ره شديم
    بـه دام بـلا بر نياويخـتيم
    جز از جسـتـن او شاه را هـم نـبود
    ز بردع برفـتـم چو گوش آن شـنيد
    بياراسـت در پيش مـن رزمـگاه
    بدان تا نيايم مـن او را بـه چـنـگ
    دلاور بـه جـنـگ ش فراز آمدم
    جـهاني بران جـنـگ نـظاره بود
    كـه اويسـت بر نيك و بد رهـنـماي
    هـمـه كار بـهرام ناكام گـشـت
    نـخـسـتين بـكين پدر تاخـتـم
    بـه هر كـشوري بي هـمالان بدند
    بـه دل هـم زبان و به تـن خويش مـن
    نـكرديم سـسـتي بـه خون پدر
    كـجا كرد بر شاه تاريك جاي
    ز گيتي يكي گوشـه يي برگزيد
    سر و راي خونـخوارگان گـشـتـه شد
    از آن تـنـگ زندان و بازار خويش
    نيايد كزان بر سرش بد رسد
    هـمان زخـم خواري و بيم گزند
    هـمـه گـنـج پيش شـما داشتـم
    نـه بي كار و بر ديگر آيين بديم
    ز كاري كـه اندر خور مـهـتران
    ز دينار وز گوهر و يوز و باز
    هـمي زيسـتي اندرو شادكام
    كـه ما را هـمي از تو دادي هراس
    نينداخـتـم اخـترت را زدسـت
    بـه شيرين سـپرديم زان گفـت و گوي
    ميان چـنان روزگاران خوش
    اگر چـند بـگذشـت بر ما زمان
    بدم مـن بدان نيز هـمداسـتان
    گـهر بود و هر گونـه يي جامـه بود
    جزين هرچ بودم بـه گيتي اميد
    ز هر گونـه يي اندرو برده رنـج
    نوشـتـه چو مـن ديدم از خـط هـند
    سـخـن گوي و دانـنده و يادگير
    پر از آب ديده هـمي سرفـشاند
    كـه با تاج زر خـسروي را سزي
    جـهان را تو باشي جـهاندار كي
    سـتاره برين گونـه خواهد گذشـت
    كـه تاج بزرگي بـه سر برنـهي
    ز دل مـهرباني نـبايسـت شـسـت
    ز كار درخـشيدن تـخـت تو
    تو را گردد اين تـخـت شاهي وگـنـج
    نـكردم دژم هيچ زان نامـه چـهر
    ز هر گونـه انديشـه ها را ندم
    نداند كـسي زان سـخـن بيش و كـم
    اگر خود كـني بيش و كـم را نـگاه
    وزين كرده ها سوي درمان شوي
    گر آمد ز ما بركـسي برگزند
    بزرگان و شاهان و راي مـهان
    كـند زين سـخـن مر تو را تازه روي
    ورا در جـهان زندگاني بدسـت
    كـه نيكان ازيشان غريوان بدند
    بدان كار تـنـگ اندر آويخـتـن
    گزند كـسان خوار نـگذاشـتـم
    ز تـخـم بدانـند و آهرمـنـند
    سـخـنـها هـمي خوار بـگذاشـتيم
    مرد آن را كـه بد بـتر از اژدها
    بـه گـفـتار و كردارها بد شدي
    نداني تو دانـنده را يار كـن
    اگر چـند اميد گـنـجـسـت زوي
    نـبيني مر او را چـه كـمـتر ز بـند
    خردمـندي و راي بـنـهـفـتـه اي
    هر آنـكـس كـه او داشـت با باژ تاو
    فراوان كـشيدم ازان رنـج سـخـت
    هـمي روزگاري دگرگونـه خواسـت
    فزوني نـجوييم دركاسـت او
    ز بـخـشـش نديدم بـكوشـش گذر
    بـگويم بو آشـكار و نـهان
    بـهر نيك و بد بر تواناترسـت
    نـه تيماردار و نـه خويش تواند
    شوند اين گره بر تو بر بد گـمان
    كـسي را نـباشـند فريادرس
    گـناه مرا جاي پالايش اسـت
    نـه زين بد كـه گفـتي كـسي برخورد
    كـه برخواند آن پـهـلوي نامـه را
    خردمـند را غـمـگـساري بود
    بـخوانـند دانـند بازار ما
    سـپـهـبد بـهر جاي بـنـشانديم
    نيارسـت كـس گردن افراخـتـن
    هـمـه گـنـج ما يك سر آگـنده شد
    ز دريا كـشيدند چـندان گـهر
    مرا بود هامون و دريا و كوه
    ز دينار نو بـه دره آگـنده شد
    هـمان آلـت و جامـه زرنـگار
    ز هر گوهري گنـجـها مالـه گـشـت
    سوي شادي و مـهـتري آخـتـم
    چوشد باژ دينار بر صد هزار
    هـمـه چرم پـند او سي پارسي
    پراگـنده دينار بد شاهوار
    جز از كـشور روم و جا دوسـتان
    ز هر نامداري و هر مـهـتري
    از اسـپان وز بـنده خوب چـهر
    ز ما اين نـبودي كـسي را دريغ
    سياه و سـپيد و ز كيمال بور
    چـنين باژها بر هيونان مـسـت
    نـپيچيد گردن كـس از راه ما
    بدان تا بيا گـند زين گونـه گـنـج
    كـجا داشـتيم از پي روز بوس
    سرانـجام باد آورش خوانديم
    بـه جز بـه آرزو چرخ بر ما نـگـشـت
    بد انديش يك سر هراسان بدند
    جـهان را بد آمد ز پيمان تو
    نـبايد گزيدن بـه جز خامـشي
    پراز درد كاري و ناسودمـند
    كـه تيره شـبان اور مزد تواند
    بدان تا نـباشي بـه گيتي تو شاد
    كـه روشـن شدي جان تاريك تو
    كـه گـنـجي رسيدي بـه ارزانيان
    روانـت ز انديشـه رامـش برد
    زمانـه كـنون پاك در مشت تـسـت
    جـهان بي درم در تـباهي بود
    تـهي دسـت را نيسـت هوش و هـنر
    بزرگان فـسوسيش خوانـند شاه
    هـمي بـت بدسـت بر هـمـن رسد
    ورا نام و آواز تو خوار گـشـت
    تو را زيردسـتان نـخوانـند شاه
    چو سيرش كـني دشـمـن جان بود
    كـه در بو مـهاشان نـشاندم بـه راه
    نداني هـمي راه سود از گزند
    فراز آمد اين نامور گـنـج مـن
    همـه دشـمـنان را بـه هـم بر زدم
    نـشينيم بي رنـج و گرم و گداز
    پديد آمد اكـنون ز ناارز ارز
    گـشاده بـبيند بد انديش راه
    شكفـتـه هـميشـه گـل كامـگار
    چو پاليز گردد ز مردم تـهي
    هـمـه شاخ نارو بـهي بشـكـنـند
    بـه پرچينـش بر نيزه ها خار اوي
    چـه باغ و چه دشت و چه درياچـه راغ
    دل و پـشـت ايرانيان نـشـكـني
    خروش سواران و كين آخـتـن
    بـه انديشـه بد مـنـه در ميان
    خردمـند خواند تو را بي خرد
    هـمـه مردم ناسزا رادهي
    بـه اندرز اين كرد در نامـه ياد
    هـمي خويشتـن رابـه كشتـن دهد
    بدانديش با او كـند كارزار
    مرا خواندي دو دل و خويش كام
    كـه گـفـتار آموزگار تو بود
    تو خود كي شـناسي جـفا از وفا
    نـگويم جزين نيز كـه اندر خورد
    چـنين مرد بـخرد ندارد روا
    بـه مردي چو پرويز داماد جـسـت
    بـه مـغز اندرون باشد او را خرد
    ابا او يكي گـشـتـه ايرانيان
    نـسايد روان ريگ با كوه دسـت
    سـپاه جـهان نزد مـن خوار بود
    تو را نيز زيشان بـبايد شـنود
    بـه جاي نياطوس روز نـبرد
    بـه پاداش او روز بـشـمرده ام
    جـهان را بـه چـشـم جواني مـبين
    هـمان موبد پاك دسـتور ما
    كـه دادم بدان روميان يادگار
    ز ياقوت سرخ از در گوشوار
    ز مــقال گـنـجي چو كردم شـمار
    درو مرد دانا نديد ايچ بد
    بـه دادي درم مرد گوهر شـمار
    هـمـه كرده از آخر ما گزين
    كـه در دشـت با باد هـمره بدند
    پـس از خواسـتـه خواندمـش آفرين
    بـه گـنـج اندر افـگـنده چوبي كهن
    ز ترسا شـنيدي تو آواز آن
    سر افراز مردي و نام آوري
    هـمـش فيلـسوفان و هـم موبدان
    گرين خـشـك چوب وتبـه گشتـه را
    سرمايه اور مزد آن بدي
    مـسيحا شد او نيسـتي در جـهان
    كـنون توبـه كـن راه يزدان بـجوي
    زبان و دل و دسـت و پاي قـباد
    پذيرفـتـم و بودم از تاج شاد
    ندانـم زبان در دهانـت چراسـت
    كـه نـشـناسد او بد ز نيك اندكي
    هـمان شور و تـلـخي بـسي ديده ام
    كـس از شـهر ياران نـبودم هـمال
    نـه بر مـن سـپاسي هـمي برنـهد
    كـه آباد بادا بـه دانا زمين
    نيازد بـه نـفرين ما هيچ كـس
    كـه ما را كـنون تيره گـشـت آب روي
    سر و كار ما باد با بـه خردان
    سـخـن گوي و پر مايه آزادگان
    سـخـن جز شـنيده مـگوييد چيز
    كـه او را نديدم مـگر برگذر
    ز كيخـسرو آغاز تا كي قـباد
    كزيشان بدي جاي بيم واميد
    چو روشـن سرآمد برفـت و بـمرد
    بدي دور كرد آشـكار و نـهان
    بـه مردي زچنـگ زمانـه نجـسـت
    چو پيروزگر قارن شيرگير
    بـه مردي جـهاندار شد با گروه
    وزان خانـه گيتي پر افـسانـه كرد
    ز ياقوت رخـشـنده بودي درش
    كـه كـشـتـش بـه روز جواني دبير
    وزان رنـج برده نديد ايچ گـنـج
    كزيشان سـخـن ماندمان يادگار
    سواران ميدان و شيران كين
    پذيرفـت و زو تازه شد فرهي
    فروزنده تر بد ز گردنده مـهر
    سواران جـنـگي و مردانـگان
    بـه سال آن يكي از دگر مـه بدي
    بـماندند ميدان و ايوان و كاخ
    اگر سال را چـند بالا نـبود
    نـه آن را كـه روزي بـه مـن بد رسد
    بـسي دشـمـن از پيش برداشـتيم
    كـجا آب و خاكسـت رنـج منـسـت
    هـمي تيره گردد اميد مـهان
    بـگردد ز تـخـت و سرآيدش بـخـت
    بـگويم بدو جانـم آسان سـتان
    بـه زير پي اندر هـمـه گـل بود
    بي آزاري خويش جوشـن كـنيم
    جـهانديده و پاك دانـندگان
    ز هر گونـه يي ديد بايد نـهيب
    اگر باز خواند ندارد خرد
    بـه نزد كـهان و بـه نزد مـهان
    ز مـن نيز بر بد مـگيريد ياد
    شـنيدند پيغام آن پيش رو
    بـه سر بر زدند آن زمان هر دو دسـت
    بـه رخـسارگان بر تـپـنـچـه زدند
    سر هر دو دانا پر از خاك بود
    پر از درد جان و پراندوه سر
    پر آژنـگ رخـسار و دل پر ز درد بـه شيروي بي مـغز و بي دسـتـگاه
    بـه شيروي بي مـغز و بي دسـتـگاه


/ 675