شماره 4 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 4





  • چـنان بد كه روزي چنان كرد راي
    برون رفـت با ويژه گردان خويش
    سوي كـشور هـندوان كرد راي
    بـه هر جايگاهي بياراسـتي
    گـشاده در گنـج و افگنده رنـج
    ز زابـل به كابـل رسيد آن زمان
    يكي پادشا بود مـهراب نام
    بـه بالا بـه كردار آزاده سرو
    دل بـخردان داشت و مـغز ردان
    ز ضـحاك تازي گـهر داشـتي
    هـمي داد هر سال مر سام ساو
    چو آگـه شد از كار دسـتان سام
    ابا گـنـج و اسـپان آراستـه
    ز دينار و ياقوت و مشـك و عـبير
    يكي تاج با گوهر شاهوار
    چو آمد به دسـتان سام آگـهي
    پذيره شدش زال و بـنواخـتـش
    سوي تـخـت پيروزه باز آمدند
    يكي پـهـلواني نـهادند خوان
    گـسارنده مي مي آورد و جام
    خوش آمد هـماناش ديدار او
    چو مهراب برخاسـت از خوان زال
    چـنين گـفـت با مهتران زال زر
    يكي نامدار از ميان مـهان
    پـس پرده او يكي دخـترسـت
    ز سر تا بـه پايش بـه كردار عاج
    بران سفت سيمنش مشكين كمند
    رخانـش چو گلنار و لـب ناردان
    دو چشمش بسان دو نرگس بـباغ
    دو ابرو بـسان كـمان طراز
    بهشـتيسـت سرتاسر آراستـه
    برآورد مر زال را دل بـه جوش
    شـب آمد پر انديشه بنشست زال
    چو زد بر سر كوه بر تيغ شيد
    در بار بـگـشاد دسـتان سام
    در پـهـلوان را بياراسـتـند
    برون رفـت مـهراب كابـل خداي
    چو آمد بـه نزديكي بارگاه
    بر پـهـلوان اندرون رفـت گو
    دل زال شد شاد و بـنواخـتـش
    بـپرسيد كز من چه خواهي بخواه
    بدو گـفـت مـهراب كاي پادشا
    مرا آرزو در زمانـه يكيسـت
    كـه آيي به شادي سوي خان من
    چنين داد پاسخ كه اين راي نيست
    نـباشد بدين سام همداسـتان
    كه ما مي گساريم و مستان شويم
    جزان هر چه گويي تو پاسخ دهـم
    چو بـشـنيد مـهراب كرد آفرين
    خرامان برفـت از بر تـخـت اوي
    چو دستان سام از پسش بنـگريد
    ازان كو نه هم دين و هـم راه بود
    برو هيچكـس چشم نگماشتـند
    چو روشـن دل پهـلوان را بدوي
    مر او را سـتودند يك يك مـهان
    ز بالا و ديدار و آهـسـتـگي
    دل زال يكـباره ديوانه گـشـت
    سـپـهدار تازي سر راسـتان
    كـه تا زنده ام چرمه جفت منست
    عروسـم نـبايد كـه رعنا شوم
    از انديشگان زال شد خستـه دل
    هـمي بود پيچان دل از گفت وگوي هـمي گشت يكچند بر سر سپهر
    هـمي گشت يكچند بر سر سپهر



  • كـه در پادشاهي بجنـبد ز جاي
    كه با او يكي بودشان راي و كيش
    سوي كابـل و دنـبر و مرغ و ماي
    مي و رود و رامشگران خواسـتي
    برآيين و رسـم سراي سپـنـج
    گرازان و خـندان و دل شادمان
    زبر دست با گنج و گسـترده كام
    بـه رخ چون بهار و به رفتـن تذرو
    دو كـتـف يلان و هـش موبدان
    بـه كابـل همه بوم و برداشتي
    كـه با او به رزمش نـبود ايچ تاو
    ز كابـل بيامد بـهـنـگام بام
    غـلامان و هر گونه اي خواستـه
    ز ديباي زربـفـت و چيني حرير
    يكي طوق زرين زبرجد نـگار
    كـه مـهراب آمد بدين فرهي
    بـه آيين يكي پايگه ساخـتـش
    گـشاده دل و بزم ساز آمدند
    نشـسـتـند بر خوان با فرخان
    نـگـه كرد مـهراب را پورسام
    دلـش تيز تر گـشـت در كار او
    نـگـه كرد زال اندر آن برز و يال
    كـه زيبـنده تر زين كه بندد كـمر
    چـنين گفـت كاي پهلوان جهان
    كه رويش ز خورشيد روشن ترست
    به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج
    سرش گشته چون حلقه پاي بـند
    ز سيمين برش رسـتـه دو ناروان
    مژه تيرگي برده از پر زاغ
    برو توز پوشيده ازمـشـك ناز
    پر آرايش و رامـش و خواسـتـه
    چـنان شد كزو رفـت آرام وهوش
    بـه ناديده برگشت بي خورد و هال
    چو ياقوت شد روي گيتي سـپيد
    برفـتـند گردان بـه زرين نيام
    چو بالاي پرمايگان خواسـتـند
    سوي خيمـه زال زابـل خداي
    خروش آمد از در كه بگـشاي راه
    بـسان درخـتي پر از بار نو
    ازان انجـمـن سر برافراختـش
    ز تـخـت و ز مهر و ز تيغ و كـلاه
    سرافراز و پيروز و فرمان روا
    كـه آن آرزو بر تو دشوار نيسـت
    چو خورشيد روشن كني جان مـن
    بـه خان تو اندر مرا جاي نيسـت
    هـمان شاه چون بشنود داستان
    سوي خانـه بت پرسـتان شويم
    بـه ديدار تو راي فرخ نـهـم
    بـه دل زال را خواند ناپاك دين
    هـمي آفرين خواند بر بخـت اوي
    سـتودش فراوان چنان چون سزيد
    زبان از سـتودنـش كوتاه بود
    مر او را ز ديوانـگان داشـتـند
    چـنان گرم ديدند با گفـت وگوي
    هـمان كز پس پرده بودش نـهان
    ز بايستـگي هم ز شايستـگي
    خرد دور شد عشق فرزانه گشـت
    بـگويد برين بر يكي داسـتان
    خـم چرخ گردان نهفت منسـت
    بـه نزد خردمـند رسوا شوم
    بران كار بـنـهاد پيوسـتـه دل
    مـگر تيره گردد ازين آبروي دل زال آگـنده يكـسر بـمـهر
    دل زال آگـنده يكـسر بـمـهر


/ 675