شماره 1 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 1





  • فرايين چو تاج كيان برنـهاد
    همي گفـت شاهي كنم يك زمان
    بـه از بندگي توختن شست سال
    پـس از من پسر بر نشيند بـگاه
    نـهاني بدو گفـت مهـتر پـسر
    مـباش ايمـن و گنج را چاره كـن
    چو از تخمـه شـهرياران كـسي
    وزان پـس چنين گفت كهتر پـسر
    سزاوار شاهي سپاهست و گنـج
    فريدون كـه بد آبـتينـش پدر
    جـهان را بسـه پور فرخـنده داد
    بـه مرد و به گنج اين جهان را بدار
    ورا خوش نيامد بدين سان سخـن
    عرض را بـه ديوان شاهي نـشاند
    شـب تيره تا روز دينار داد
    بـه دو هفته از گنـج شاه اردشير
    هر آنگه كه رفتي به مي سوي باغ
    هـمان تشت زرين و سيمين بدي
    چو هشتاد در پيش و هشتاد پـس
    همـه شب بدي خوردن آيين اوي
    شـب تيره هـمواره گردان بدي
    نـماندش بـه ايران يكي دوستدار
    فرايين هـمان ناجوانمرد گشـت
    هـمي زر بر چشـم بر دوخـتي
    هـمي ريخـت خون سر بي گـناه
    بـه دشـنام لبـها بياراسـتـند
    شـب تيره هر مزد شـهران گراز
    گزيده سواري ز شـهر صـطـخر
    بـه ايرانيان گفـت كاي مهـتران
    هـمي دارد او مهـتران را سبـك
    همـه ديده ها زو شده پر سرشك
    چـنين داد پاسخ مرا او را سـپاه
    نـه كـس را همي آيد از رشك ياد
    بديشان چـنين گفت شـهران گراز
    گر ايدون كـه بر مـن نـسازيد بد
    هـم اكـنون به نيروي يزدان پاك
    چـنين يافـت پاسـخ ز ايرانيان
    هـمـه لـشـكر امروز يار توايم
    چو بشنيد ز ايشان ز تركش نخست
    برانـگيخـت از جاي اسـپ سياه
    كـمان رابـه بازو همي دركـشيد
    بـه شورش گري تير بازه ببسـت
    بزد تير ناگاه بر پـشـت اوي
    هـمـه تيرتا پر در خون گذشـت
    ز باره در افـتاد سرسرنـگون
    بـپيچيد و برزد يكي باد سرد
    سـپـه تيغـها بر كـشيدند پاك
    همـه شـب همي خنجر انداختند
    هـمي اين از آن بسـتد و آن ازين
    پراگـنده گـشـت آن سپاه بزرگ
    فراوان بـماندند بي شـهريار بجـسـتـند فرزند شاهان بسي
    بجـسـتـند فرزند شاهان بسي



  • همي گـفـت چيزي كه آمدش ياد
    نـشينـم برين تخـت بر شادمان
    برآورده رنـج و فرو برده يال
    نـهد بر سر آن خـسرواني كـلاه
    كـه اكـنون بـه گيتي توي تا جور
    جـهان بان شدي كار يكباره كـن
    بيايد نـماني تو ايدر بـسي
    كـه اكـنون بـه گيتي توي تاجور
    چو با گنج باشي نماني بـه رنـج
    مر او را كـه بد پيش او تاجور
    كـه اندر جـهان او بد از داد شاد
    نزايد ز مادر كـسي شـهريار
    بـه مهـتر پسر گفت خامي مكن
    سـپـه را سراسر به درگاه خواند
    بـسي خـلـعـت ناسزاوار داد
    نـماند از بـهايي يكي پر تير
    نـبردي جز از شمع عـنـبر چراغ
    چو زرين بدي گوهر آگين بدي
    پـس شـمـع ياران فريادرس
    دل مـهـتران پرشد ازكين اوي
    بـه پاليزها گر بـه ميدان بدي
    شـكـسـت اندر آمد به آموزگار
    ابي داد و بي بخشش و خورد گشت
    جـهان را بـه دينار بـفروخـتي
    از آن پس برآشفت به روي سـپاه
    جـهاني همـه مرگ او خواستند
    سخنـها همي گفـت چندان به راز
    كـه آن مهـتران را بدو بود فـخر
    شد اين روزگار فرايين گران
    چرا شد چنين مغز و دلتان تـنـگ
    جـگر پر ز خون شد ببايد پزشـك
    كـه چون كس نماند از در پيشگاه
    كـه پردازدي دل بـه دين بد نژاد
    كـه اين كار ايرانيان شد دراز
    كـنيد آنـك از داد و گردي سزد
    مر او را ز باره در آرم بـه خاك
    كـه بر تو مـبادا كـه آيد زيان
    گرت زين بد آيد حـصار توايم
    يكي تير پولاد پيكان بـجـسـت
    همي داشـت لشـكر مر او را نگاه
    گـهي در بروگاه بر سركـشيد
    چو شد غرفه پيكانش بگشاد شست
    بيفـتاد تازانـه از مـشـت اوي
    سرآهـن ازناف بيرون گذشـت
    روان گشت زان زخـم او جوي خون
    بـه زاري بران خاك دل پر ز درد
    برآمد شـب تيره از دشـت خاك
    يكي از دگر باز نـشـناخـتـند
    يكي يافـت نـفرين دگر آفرين
    چوميشان بد دل كـه بينـند گرگ
    نيامد كـسي تاج را خواسـتار نديدند زان نامداران كـسي
    نديدند زان نامداران كـسي


/ 675