چو بـگذشـت زو شاه شد يزدگرد چـه گفـت آن سخنگوي مرد دلير كـه باري نزادي مرا مادرم بـه پرگار تـنـگ و ميان دو گوي نـه روز بزرگي نـه روز نياز زمانـه زمانيسـت چون بنـگري بـه ياراي خوان و بـه پيماي جام اگر چرخ گردان كـشد زين تو دلـت را بـه تيمار چندين مبـند كـه با پيل و با شيربازي كـند تو بيجان شوي او بـماند دراز تو از آفريدون فزونـتر نـه اي بـه ژرفي نگـه كن كـه با يزدگرد چو بر خسروي گاه بنشسـت شاد چـنين گـفـت كز دور چرخ روان پدر بر پدر پادشاهي مراسـت بزرگي دهـم هر كه كـهـتر بود نـجويم بزرگي و فرزانـگي كـه بركس نماند همي زور و بخت هـمي نام جاويد بايد نـه كامبرين گونه تا سال شد بر دو هشت برين گونه تا سال شد بر دو هشت
بـه ماه سـفـندار مذ روز ارد چو از گردش روز برگـشـت سير نگشـتي سپـهر بـلـند از برم چه گويم جز از خامشي نيست روي نـماند هـمي بركـسي بر دراز ندارد كـسي آلـت داوري ز تيمار گيتي مـبر هيچ نام سرانـجام خاكـسـت بالين تو بـس ايمـن مـشو بر سپهر بلند چـنان دان كـه از بي نيازي كـند درازسـت گفـتار چـندين مـناز چو پرويز باتخت و افـسر نـه اي چـه كرد اين برافراخته هفت گرد كـلاه بزرگي بـه سر برنـهاد مـنـم پاك فرزند نوشين روان خور و خوشه و برج ماهي مراست نيازارم آن راكـه مـهـتر بود هـمان رزم و تـندي و مردانـگي نه گنج و نه ديهيم شاهي نه تخت بـنداز كام و برافراز نامهمي ماه و خورشيد بر سر گذشت همي ماه و خورشيد بر سر گذشت