شماره 6 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 6





  • ورا پـنـج ترك پرستـنده بود
    بدان بـندگان خردمـند گفـت
    شـما يك بـه يك رازدار مـنيد
    بدانيد هر پـنـج و آگـه بويد
    كـه من عاشقم همچو بحر دمان
    پر از پور سامست روشن دلـم
    هميشـه دلم در غم مهر اوست
    كنون اين سخن را چه درمان كنيد
    يكي چاره بايد كنون ساخـتـن
    پرسـتـندگان را شگفت آمد آن
    همـه پاسخـش را بياراستند
    كـه اي افـسر بانوان جـهان
    سـتوده ز هندوستان تا به چين
    به بالاي تو بر چمن سرو نيست
    نـگار رخ تو ز قـنوج و راي
    ترا خود بديده درون شرم نيست
    كـه آن را كـه اندازد از بر پدر
    كـه پرورده مرغ باشد بـه كوه
    كـس از مادران پير هرگز نزاد
    چـنين سرخ دو بسد شير بوي
    جـهاني سراسر پر از مهر تست
    ترا با چـنين روي و بالاي و موي
    چو رودابـه گفتار ايشان شـنيد
    بريشان يكي بانگ برزد به خشم
    وزان پس به چشم و به روي دژم
    چـنين گفت كاين خام پيكارتان
    نـه قيصر بخواهم نه فغفور چين
    بـه بالاي من پور سامست زال
    گرش پيرخواني هـمي گر جوان
    مرا مـهر او دل نديده گزيد
    برو مهربانـم بـه بر روي و موي
    پرسـتـنده آگـه شد از راز او
    بـه آواز گفـتـند ما بـنده ايم
    نگه كن كنون تا چه فرمان دهي
    يكي گفت زيشان كه اي سر و بن
    اگر جادويي بايد آموخـتـن
    بـپريم با مرغ و جادو شويم
    مـگر شاه را نزد ماه آوريم
    لـب سرخ رودابه پرخـنده كرد
    كـه اين گفته را گر شوي كاربند كـه هر روز ياقوت بار آورد
    كـه هر روز ياقوت بار آورد



  • پرسـتـنده و مـهربان بنده بود
    كـه بگشاد خواهم نهان از نهفت
    پرسـتـنده و غمگـسار منيد
    همـه ساله با بخت همره بويد
    ازو بر شده موج تا آسـمان
    بـه خواب اندر انديشه زو نگسلم
    شب و روزم انديشه چهر اوست
    چـگوييد و با من چه پيمان كنيد
    دل و جانـم از رنج پرداخـتـن
    كـه بيكاري آمد ز دخـت ردان
    چو اهرمـن از جاي برخاستـند
    سرافراز بر دخـتران مـهان
    ميان بـتان در چو روشن نـگين
    چو رخسار تو تابش پرو نيسـت
    فرستد همي سوي خاور خداي
    پدر را بـه نزد تو آزرم نيسـت
    تو خواهي كه گيري مر او را به بر
    نـشاني شده در ميان گروه
    نـه ز آنكس كه زايد بباشد نژاد
    شگـفـتي بود گر شود پيرجوي
    بـه ايوانـها صورت چهرتسـت
    ز چرخ چـهارم خور آيدت شوي
    چو از باد آتـش دلـش بردميد
    بـتابيد روي و بخوابيد چـشـم
    بـه ابرو ز خشم اندر آورد خـم
    شـنيدن نيرزيد گـفـتارتان
    نـه از تاجداران ايران زمين
    ابا بازوي شير و با برز و يال
    مرا او بـجاي تنـسـت و روان
    هـمان دوستي از شنيده گزيد
    به سوي هنر گشتمش مهرجوي
    چو بشـنيد دل خستـه آواز او
    بـه دل مهربان و پرستـنده ايم
    نيايد ز فرمان تو جز بـهي
    نـگر تا نداند كسي اين سخـن
    بـه بند و فسون چشمها دوختن
    بـپوييم و در چاره آهو شويم
    بـه نزديك او پايگاه آوريم
    رخان معصـفر سوي بـنده كرد
    درخـتي برومـند كاري بلـند برش تازيان بر كـنار آورد
    برش تازيان بر كـنار آورد


/ 675