شماره 9 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 9





  • چو خورشيد تابـنده شد ناپديد
    پرسـتـنده شد سوي دستان سام
    سـپـهـبد سوي كاخ بنـهاد روي
    برآمد سيه چشـم گـلرخ بـه بام
    چو از دور دسـتان سام سوار
    دو بيجاده بـگـشاد و آواز داد
    درود جـهان آفرين بر تو باد
    پياده بدين سان ز پرده سراي
    سـپـهـبد كزان گونـه آوا شنيد
    شده بام از آن گوهر تابـناك
    چـنين داد پاسخ كه اي ماه چـهر
    چـه مايه شبان ديده اندر سـماك
    هـمي خواسـتـم تا خداي جهان
    كـنون شاد گـشـتـم باواز تو
    يكي چاره راه ديدار جوي
    پري روي گفـت سپـهـبد شـنود
    كـمـندي گـشاد او ز سرو بلـند
    خـم اندر خـم و مار بر مار بر
    بدو گـفـت بر تاز و بركـش ميان
    بـگير اين سيه گيسو از يك سوم
    نـگـه كرد زال اندران ماه روي
    چـنين داد پاسخ كه اين نيست داد
    كـه مـن دست را خيره بر جان زنم
    كـمـند از رهي بستد و داد خـم
    بـه حـلـقـه درآمد سر كنـگره
    چو بر بام آن باره بنـشـسـت باز
    گرفت آن زمان دست دستان به دست
    فرود آمد از بام كاخ بـلـند
    سوي خانـه زرنـگار آمدند
    بـهـشـتي بد آراسـتـه پر ز نور
    شـگـفـت اندرو مانده بد زال زر
    ابا ياره و طوق و با گوشوار
    دو رخـساره چون لاله اندر سمـن
    هـمان زال با فر شاهـنـشـهي
    حـمايل يكي دشـنـه اندر برش
    هـمي بود بوس و كـنار و نـبيد
    سپهـبد چـنين گفـت با ماه روي
    مـنوچـهر اگر بشـنود داسـتان
    هـمان سام نيرم برآرد خروش
    وليكـن نـه پرمايه جانست و تـن
    پذيرفـتـم از دادگر داورم
    شوم پيش يزدان سـتايش كـنـم
    مـگر كو دل سام و شاه زمين
    جـهان آفرين بشـنود گفـت مـن
    بدو گفـت رودابـه مـن همچـنين
    كـه بر مـن نباشد كـسي پادشا
    جز از پـهـلوان جـهان زال زر
    هـمي مـهرشان هر زمان بيش بود
    چـنين تا سـپيده برآمد ز جاي
    پـس آن ماه را شيد پدرود كرد ز بالا كـمـند اندر افـگـند زال
    ز بالا كـمـند اندر افـگـند زال



  • در حـجره بستـند و گم شد كـليد
    كـه شد ساختـه كار بـگذار گام
    چـنان چون بود مردم جفـت جوي
    چو سرو سـهي بر سرش ماه تام
    پديد آمد آن دخـتر نامدار
    كـه شاد آمدي اي جوانـمرد شاد
    خـم چرخ گردان زمين تو باد
    برنـجيدت اين خـسرواني دو پاي
    نـگـه كرد و خورشيد رخ را بديد
    بـه جاي گـل سرخ ياقوت خاك
    درودت ز مـن آفرين از سـپـهر
    خروشان بدم پيش يزدان پاك
    نـمايد مرا رويت اندر نـهان
    بدين خوب گـفـتار با ناز تو
    چـه پرسي تو بر باره و من به كوي
    سر شـعر گـلـنار بـگـشاد زود
    كـس از مشك زان سان نپيچد كمند
    بران غـبـغـبـش نار بر نار بر
    بر شير بـگـشاي و چـنـگ كيان
    ز بـهر تو بايد هـمي گيسوم
    شگفـتي بـماند اندران روي و موي
    چـنين روز خورشيد روشـن مـباد
    برين خسـتـه دل تيز پيكان زنـم
    بيفـگـند خوار و نزد ايچ دم
    برآمد ز بـن تا بـه سر يكـسره
    برآمد پري روي و بردش نـماز
    برفـتـند هر دو بـه كردار مسـت
    بـه دسـت اندرون دست شاخ بلند
    بران مـجـلـس شاهوار آمدند
    پرسـتـنده بر پاي و بر پيش حور
    برآن روي و آن موي و بالا و فر
    ز دينار و گوهر چو باغ بـهار
    سر جـعد زلفـش شكن بر شكـن
    نـشـسـتـه بر ماه بر فرهي
    ز ياقوت سرخ افـسري بر سرش
    مـگر شير كو گور را نـشـكريد
    كـه اي سرو سيمين بر و رنگ بوي
    نـباشد برين كار هـمداسـتان
    ازين كار بر مـن شود او بـجوش
    هـمان خوار گيرم بپوشم كـفـن
    كـه هرگز ز پيمان تو نـگذرم
    چو ايزد پرسـتان نيايش كـنـم
    بـشويد ز خـشـم و ز پيكار و كين
    مـگر كاشـكارا شوي جفت مـن
    پذيرفـتـم از داور كيش و دين
    جـهان آفرين بر زبانـم گوا
    كـه با تخت و تاجست وبا زيب و فر
    خرد دور بود آرزو پيش بود
    تـبيره برآمد ز پرده سراي
    بر خويش تار و برش پود كرد فرود آمد از كاخ فرخ هـمال
    فرود آمد از كاخ فرخ هـمال


/ 675