ميان سـپـهدار و آن سرو بـنپيام آوريدي سوي پـهـلوانسـپـهدار دسـتان مر او را بخواندبدو گـفـت نزديك رودابـه روسخـن چون ز تنگي به سختي رسيدفرسـتاده باز آمد از پيش سامبـسي گفـت و بشنيد و زد داستانسـبـك پاسـخ نامـه زن را سپردبـه نزديك رودابـه آمد چو بادپري روي بر زن درم برفـشانديكي شاره سربـند پيش آوريدهـمـه پيكرش سرخ ياقوت و زريكي جـفـت پر مايه انگـشـتريفرسـتاد نزديك دسـتان سامزن از حـجره آنگـه بـه ايوان رسيدزن از بيم برگشـت چون سـندروسپر انديشه شد جان سيندخـت ازويزمان تا زمان پيش مـن بـگذريدل روشـنـم بر تو شد بدگـمانبدو گـفـت زن مـن يكي چاره جويبدين حـجره رودابه پيرايه خواسـتبياوردمـش افـسر پرنـگاربدو گفـت سيندخـت بـنـمايي امسـپردم بـه رودابه گفت اين دو چيزبـها گـفـت بـگذار بر چشم مندرم گـفـت فردا دهد ماه رويهـمي كژ دانـسـت گـفـتار اوبيامد بـجـسـتـش بر و آسـتيبـه خشم اندرون شد ازان زن غميچو آن جامـه هاي گرانـمايه ديددر كاخ بر خويشتـن بر بـبـسـتبـفرمود تا دخـترش رفـت پيشدو گـل رابدو نرگـس خوابداربـه رودابـه گفـت اي سرافراز ماهچـه ماند از نكو داشـتي در جـهانستـمـگر چرا گشـتي اي ماه رويكـه اين زن ز پيش كـه آيد هـميسخن بر چه سانست و آن مرد كيستز گـنـج بزرگ افـسر تازيانبدين نام بد دادخواهي بـه بادزمين ديد رودابـه و پـشـت پايفرو ريخـت از ديدگان آب مـهربـه مادر چـنين گفـت كاي پر خردمرا مام فرخ نزادي ز بـنسپـهدار دسـتان بـه كابـل بماندچـنان تـنـگ شد بر دلم بر جهاننـخواهـم بدن زنده بي روي اوبدان كو مرا ديد و بامن نـشـسـتفرسـتاده شد نزد سام بزرگزماني بـپيچيد و دسـتور بودفرسـتاده را داد بـسيار چيزبـه دست همين زن كه كنديش مويفرسـتاده آرنده نامـه بودفروماند سيندخـت زان گـفـت گويچـنين داد پاسخ كه اين خرد نيستبزرگـسـت پور جـهان پـهـلوانهـنرها همـه هسـت و آهو يكيشود شاه گيتي بدين خشـمـناكنـخواهد كـه از تـخـم ما بر زمينرها كرد زن را و بـنواخـتـشچـنان ديد رودابـه را در نـهانبيامد ز تيمار گريان بـخـفـت بيامد ز تيمار گريان بـخـفـت
زني بود گوينده شيرين سـخـنهـم از پـهـلوان سوي سرو روانسـخـن هر چـه بشنيد با او براندبـگويش كـه اي نيك دل ماه نوفراخيش را زود بيني كـليدابا شادماني و فرخ پيامسرانـجام او گشـت همداسـتانزن از پيش او بازگـشـت و بـبردبدين شادماني ورا مژده دادبـه كرسي زر پيكرش برنـشاندشده تار و پود اندرو ناپديدشده زر هـمـه ناپديد از گـهرفروزنده چون بر فـلـك مـشـتريبـسي داد با آن درود و پيامنـگـه كرد سيندخـت او را بديدبـترسيد و روي زمين داد بوسبـه آواز گـفـت از كجايي بـگويبـه حـجره درآيي بـه من ننـگريبـگويي مرا تا زهي گر كـمانهـمي نان فراز آرم از چـند رويبدو دادم اكنون همينسـت راسـتيكي حـلـقـه پرگوهر شاهواردل بسـتـه ز انديشه بگـشايي امفزون خواسـت اكنون بيارمـش نيزيكي آب بر زن برين خـشـم مـنبـها تا نيابـم تو از مـن مـجويبياراسـت دل را بـه پيكار اوهـمي جسـت ازو كژي و كاستيبـه خواري كـشيدش بروي زميهـم از دسـت رودابـه پيرايه ديداز انديشـگان شد به كردار مسـتهـمي دست برزد به رخسار خويشهـمي شـسـت تا شد گلان آبدارگزين كردي از ناز برگاه چاهكـه ننـمودمـت آشـكار و نـهانهـمـه رازها پيش مادر بـگويبـه پيشـت ز بـهر چه آيد هـميكـه زيباي سربـند و انگشتريسـتبـه ما ماند بـسيار سود و زيانچو مـن زاده ام دخـت هرگز مـبادفرو ماند از خـشـم مادر بـه جايبـه خون دو نرگس بياراسـت چـهرهـمي مـهر جان مرا بـشـكردنرفـتي ز مـن نيك يا بد سـخـنچـنين مـهر اويم بر آتـش نـشاندكـه گريان شدم آشـكار و نـهانجـهانـم نيرزد بـه يك موي اوبـه پيمان گرفتيم دستش بدسـتفرسـتاد پاسـخ بـه زال سـترگسخنـهاي بايستـه گفـت و شنودشـنيدم هـمـه پاسـخ سام نيززدي بر زمين و كـشيدي بـه رويمرا پاسـخ نامـه اين جامـه بودپـسـند آمدش زال را جفـت اويچو دسـتان ز پرمايگان گرد نيسـتهـمـش نام و هم راي روشن روانكـه گردد هـنر پيش او اندكيز كابـل برآرد بـه خورشيد خاككـسي پاي خوار اندر آرد بـه زينچـنان كرد پيدا كـه نشناخـتـشكـجا نشـنود پـند كـس در جهانهـمي پوسـت بر تنش گفتي بكفت هـمي پوسـت بر تنش گفتي بكفت