شماره 13 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 13





  • چو آمد ز درگاه مـهراب شاد
    گرانـمايه سيندخـت را خفته ديد
    بـپرسيد و گفـتا چه بودت بـگوي
    چـنين داد پاسـخ به مـهراب باز
    ازين كاخ آباد و اين خواسـتـه
    وزين بـندگان سپـهـبدپرسـت
    وزين چـهره و سرو بالاي ما
    بدين آبداري و اين راسـتي
    بـه ناكام بايد به دشمـن سـپرد
    يكي تنـگ تابوت ازين بهر ماسـت
    بـكـشـتيم و داديم آبش به رنج
    چو بر شد به خورشيد و شد سايه دار
    برينـسـت فرجام و انـجام ما
    به سيندخت مهراب گفت اين سخن
    سراي سپـنـجي بدين سان بود
    يكي اندر آيد دگر بـگذرد
    بـه شادي و انده نـگردد دگر
    بدو گفـت سيندخت اين داسـتان
    خرد يافـتـه موبد نيك بـخـت
    زدم داسـتان تا ز راه خرد
    فرو برد سرو سـهي داد خـم
    كـه گردون به سر بر چنان نـگذرد
    چـنان دان كه رودابـه را پور سام
    ببردسـت روشـن دلـش را ز راه
    بـسي دادمش پند و سودش نكرد
    چو بشـنيد مهراب بر پاي جسـت
    تنـش گـشـت لرزان و رخ لاجورد
    هـمي گفـت رودابـه را رود خون
    چو اين ديد سيندخت برپاي جسـت
    چـنين گفـت كز كهتر اكنون يكي
    ازان پـس همان كن كـه راي آيدت
    بـپيچيد و بنداخـت او را بدسـت
    مرا گـفـت چون دخـتر آمد پديد
    نكشتـم بـگـشـتـم ز راه نيا
    پـسر كو ز راه پدر بـگذرد
    همـم بيم جانست و هم جاي ننگ
    اگر سام يل با مـنوچـهر شاه
    ز كابـل برآيد بـه خورشيد دود
    چـنين گفـت سيندخت با مرزبان
    كزين آگـهي يافـت سام سوار
    وي از گرگساران بدين گـشـت باز
    چـنين گفـت مهراب كاي ماه روي
    چـنين خود كي اندر خورد با خرد
    مرا دل بدين نيسـتي دردمـند
    كـه باشد كـه پيوند سام سوار
    بدو گفـت سيندخـت كاي سرفراز
    گزند تو پيدا گزند مـنـسـت
    چنين است و اين بر دلم شد درست
    اگر باشد اين نيست كاري شگفـت
    فريدون بـه سرو يمن گشـت شاه
    هرانگـه كـه بيگانه شد خويش تو
    بـه سيندخـت فرمود پـس نامدار
    بـترسيد سيندخـت ازان تيز مرد
    بدو گفـت پيمانت خواهم نخسـت
    زبان داد سيندخـت را نامـجوي
    بدو گفـت بـنـگر كـه شاه زمين
    نـه ماند بر و بوم و نـه مام و باب
    چو بشنيد سيندخـت سر پيش اوي
    بر دخـتر آمد پر از خـنده لـب
    هـمي مژده دادش كه جنگي پلنگ
    كـنون زود پيرايه بـگـشاي و رو
    بدو گفـت رودابـه پيرايه چيسـت
    روان مرا پور سامسـت جـفـت
    بـه پيش پدر شد چو خورشيد شرق
    بـهـشـتي بد آراستـه پرنـگار
    پدر چون ورا ديد خيره بـماند
    بدو گفـت اي شسته مـغز از خرد
    كـه با اهرمـن جفـت گردد پري
    چو بشـنيد رودابه آن گفـت وگوي
    سيه مژه بر نرگـسان دژم
    پدر دل پر از خشم و سر پر ز جنـگ
    سوي خانـه شد دخـتر دل شده بـه يزدان گرفـتـند هر دو پـناه
    بـه يزدان گرفـتـند هر دو پـناه



  • هـمي كرد از زال بـسيار ياد
    رخـش پژمريده دل آشفـتـه ديد
    چرا پژمريد آن چو گـلـبرگ روي
    كـه انديشـه اندر دلـم شد دراز
    وزين تازي اسـپان آراسـتـه
    ازين تاج و اين خسرواني نشسـت
    وزين نام و اين دانـش و راي ما
    زمان تا زمان آورد كاسـتي
    هـمـه رنـج ما باد بايد شـمرد
    درخـتي كـه ترياك او زهر ماست
    بياويخـتيم از برش تاج و گـنـج
    بـه خاك اندر آمد سر مايه دار
    بدان تا كـجا باشد آرام ما
    نوآوردي و نو نـگردد كـهـن
    خرد يافـتـه زو هراسان بود
    گذر ني كه چرخش همي بسـپرد
    برين نيسـت پيكار با دادگر
    بروي دگر بر نـهد باسـتان
    بـه فرزند زد داسـتان درخـت
    سپهـبد بـه گفـتار مـن بنگرد
    بـه نرگـس گـل سرخ را داد نم
    كـه ما را هـمي بايد اي پرخرد
    نـهاني نـهادسـت هر گونه دام
    يكي چاره مان كرد بايد نـگاه
    دلـش خيره بينم هـمي روي زرد
    نـهاد از بر دست شمشير دسـت
    پر از خون جـگر دل پر از باد سرد
    بروي زمين بر كـنـم هـم كـنون
    كـمر كرد بر گردگاهش دو دسـت
    سخـن بشـنو و گوش دار اندكي
    روان و خرد رهـنـماي آيدت
    خروشي برآورد چون پيل مـسـت
    بـبايسـتـش اندر زمان سر بريد
    كـنون ساخـت بر من چنين كيميا
    دليرش ز پـشـت پدر نـشـمرد
    چرا بازداري سرم را ز جـنـگ
    بيابـند بر ما يكي دسـتـگاه
    نـه آباد ماند نـه كـشـت و درود
    كزين در مـگردان بـه خيره زبان
    بـه دل ترس و تيمار و سختي مدار
    گشاده شدست اين سخن نيست راز
    سـخـن هيچ با من به كژي مگوي
    كـه مر خاك را باد فرمان برد
    اگر ايمـني يابـمي از گزند
    نـخواهد ز اهواز تا قـندهار
    بـه گـفـتار كژي مـبادم نياز
    دل درمـند تو بـند مـنـسـت
    هـمين بدگـماني مرا از نخسـت
    كـه چـندين بد انديشه بايد گرفت
    جهانـجوي دسـتان همين ديد راه
    شود تيره راي بدانديش تو
    كـه رودابـه را خيز پيش مـن آر
    كـه او را ز درد اندر آرد بـه گرد
    بـه چاره دلش را ز كينه بشسـت
    كـه رودابـه را بد نيارد بروي
    دل از ما كند زين سـخـن پر ز كين
    شود پـسـت رودابـه با رودآب
    فرو برد و بر خاك بـنـهاد روي
    گـشاده رخ روزگون زير شـب
    ز گور ژيان كرد كوتاه چـنـگ
    بـه پيش پدر شو بـه زاري بـنو
    بـه جاي سر مايه بي مايه چيست
    چرا آشـكارا بـبايد نـهـفـت
    بـه ياقوت و زر اندرون گشتـه غرق
    چو خورشيد تابان بـه خرم بـهار
    جـهان آفرين را نـهاني بـخواند
    ز پرگوهران اين كي اندر خورد
    كـه مـه تاج بادت مه انگشـتري
    دژم گشت و چون زعـفران كرد روي
    فرو خوابـنيد و نزد هيچ دم
    هـمي رفـت غران بسان پلنـگ
    رخان مـعـصـفر بزر آژده هـم اين دل شده ماه و هم پيشگاه
    هـم اين دل شده ماه و هم پيشگاه


/ 675