شماره 14 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 14





  • پـس آگاهي آمد بـه شاه بزرگ
    ز پيوند مـهراب وز مـهر زال
    سـخـن رفـت هر گونه با موبدان
    چـنين گـفـت با بخردان شهريار
    چو ايران ز چنگال شير و پلـنـگ
    فريدون ز ضحاك گيتي بشـسـت
    نـبايد كـه بر خيره از عشـق زال
    چو از دخـت مـهراب و از پور سام
    اگر تاب گيرد سوي مادرش
    كـند شـهر ايران پر آشوب و رنج
    هـمـه موبدان آفرين خواندند
    بـگـفـتـند كز ما تو داناتري
    هـمان كـن كـجا با خرد درخورد
    بـفرمود تا نوذر آمدش پيش
    بدو گـفـت رو پيش سام سوار
    چو ديدي بـگويش كزين سوگراي
    هـم آنـگاه برخاست فرزند شاه
    سوي سام نيرم نـهادند روي
    چو زين كار سام يل آگاه شد
    ز پيش پدر نوذر نامدار
    هـمـه نامداران پذيره شدند
    رسيدند پـس پيش سام سوار
    پيام پدر شاه نوذر بداد
    چـنين داد پاسخ كه فرمان كنـم
    نـهادند خوان و گرفـتـند جام
    پـس از نوذر و سام و هر مهـتري
    بـه شادي درآمد شـب ديرياز
    خروش تـبيره برآمد ز در
    سوي بارگاه مـنوچـهر شاه
    مـنوچـهر چون يافـت زو آگهي
    ز ساري و آمـل برآمد خروش
    بـبـسـتـند آئين ژوپين وران
    سـپاهي كـه از كوه تا كوه مرد
    ابا كوس و با ناي روئين و سـنـج
    ازين گونـه لـشـكر پذيره شدند
    چو آمد بـه نزديكي بارگاه
    چو شاه جـهاندار بـگـشاد روي
    منوچـهر برخاسـت از تخت عاج
    بر خويش بر تخت بنـشاخـتـش
    وزان گرگـساران جـنـگ آوران
    بـپرسيد و بـسيار تيمار خورد
    كـه نوشـه زي اي شاه تا جاودان
    برفـتـم بران شـهر ديوان نر
    كـه از تازي اسـپان تـكاورترند
    سـپاهي كه سگسار خوانندشان
    ز مـن چون بديشان رسيد آگـهي
    بـه شـهر اندرون نعره برداشتند
    هـمـه پيش من جنگ جوي آمدند
    سپـه جنـب جنبان شد و روز تار
    نـبيره جـهاندار سـلـم بزرگ
    سـپاهي بـه كردار مور و ملـخ
    چو برخاست زان لشكر گشـن گرد
    مـن اين گرز يك زخم برداشـتـم
    خروشي خروشيدم از پشـت زين
    دل آمد سپـه را هـمـه بازجاي
    چو بـشـنيد كاكوي آواز مـن
    بيامد بـه نزديك من جـنـگ ساز
    مرا خواسـت كارد به خم كمـند
    كـمان كياني گرفتـم به چنـگ
    عـقاب تـكاور برانـگيخـتـم
    گمانـم چنان بد كه سندان سرش
    نگـه كردم از گرد چون پيل مست
    چـنان آمدم شـهريارا گـمان
    وي اندر شتاب و مـن اندر درنـگ
    چو آمد بـه نزديك مـن سرفراز
    گرفـتـم كـمربـند مرد دلير
    زدم بر زمين بر چو پيل ژيان
    چو افگنده شد شاه زين گونـه خوار
    نـشيب و فراز بيابان و كوه
    سوار و پياده ده و دو هزار
    چو بشـنيد گـفـتار سالار شاه
    چو روز از شب آمد بكوشش سـتوه
    مي و مجلس آراست و شد شادمان
    بـه بـگـماز كوتاه كردند شـب
    چو شـب روز شد پرده بارگاه
    بيامد سـپـهدار سام سـترگ
    چـني گفـت با سام شاه جهان
    بـه هندوسـتان آتـش اندر فروز
    نـبايد كـه او يابد از بد رها
    زمان تا زمان زو برآيد خروش
    هر آنكـس كـه پيوستـه او بود
    سر از تن جدا كن زمين را بـشوي
    چـنين داد پاسخ كه ايدون كنـم
    بـبوسيد تـخـت و بـماليد روي سوي خانـه بنـهاد سر با سـپاه
    سوي خانـه بنـهاد سر با سـپاه



  • ز مـهراب و دستان سام سـترگ
    وزان ناهـمالان گشتـه هـمال
    بـه پيش سرافراز شاه ردان
    كـه بر ما شود زين دژم روزگار
    برون آوريدم بـه راي و به جـنـگ
    بترسـم كـه آيد ازان تخم رست
    هـمال سرافـگـنده گردد همال
    برآيد يكي تيغ تيز از نيام
    زگـفـت پراگـنده گردد سرش
    بدو بازگردد مـگر تاج و گـنـج
    ورا خـسرو پاك دين خواندند
    بـه بايسـتـها بر تواناتري
    دل اژدها را خرد بـشـكرد
    ابا ويژگان و بزرگان خويش
    بپرسـش كـه چون آمد از كارزار
    ز نزديك ماكـن سوي خانـه راي
    ابا ويژگان سرنـهاده بـه راه
    ابا ژنده پيلان پرخاش جوي
    پذيره سوي پوركي شاه شد
    بيامد بـه نزديك سام سوار
    ابا ژنده پيل و تـبيره شدند
    بزرگان و كي نوذر نامدار
    بـه ديدار او سام يل گشـت شاد
    ز ديدار او رامـش جان كـنـم
    نخـسـت از منوچـهر بردند نام
    گرفـتـند شادي ز هر كـشوري
    چو خورشيد رخشنده بـگـشاد راز
    هيون دلاور برآورد پر
    بـه فرمان او برگرفـتـند راه
    بياراسـت ديهيم شاهنـشـهي
    چو درياي سبز اندر آمد بـه جوش
    برفـتـند با خـشـتـهاي گران
    سـپر در سپر ساخته سرخ و زرد
    ابا تازي اسـپان و پيلان و گـنـج
    بـسي با درفـش و تـبيره شدند
    پياده شد و راه بـگـشاد شاه
    زمين را بـبوسيد و شد پيش اوي
    ز ياقوت رخـشـنده بر سرش تاج
    چـنان چون سزا بود بنواخـتـش
    وزان نره ديوان مازندران
    سپهـبد سخـن يك به يك يادكرد
    ز جان تو كوتـه بد بدگـمان
    نـه ديوان كه شيران جنگي بـه بر
    ز گردان ايران دلاورترند
    پلـنـگان جنـگي نـمايندشان
    از آواز مـن مـغزشان شد تـهي
    ازان پـس همه شهر بگذاشتـند
    چـنان خيره و پوي پوي آمدند
    پـس اندر فراز آمد و پيش غار
    بـه پيش سـپاه اندر آمد چو گرگ
    نـبد دشـت پيدا نه كوه و نه شخ
    رخ نامداران ما گـشـت زرد
    سـپـه را هـم آنجاي بگذاشتم
    كـه چون آسيا شد بريشان زمين
    سراسر سوي رزم كردند راي
    چـنان زخـم سرباز كوپال مـن
    چو پيل ژيان با كـمـند دراز
    چو ديدم خـميدم ز راه گزند
    بـه پيكان پولاد و تير خدنـگ
    چو آتـش بدو بر تـبر ريخـتـم
    كـه شد دوختـه مغز تا مغـفرش
    برآمد يكي تيغ هندي بـه دسـت
    كزو كوه زنـهار خواهد بـجان
    همي جستمش تا كي آيد به چنگ
    مـن از چرمـه چنـگال كردم دراز
    ز زين برگسسـتـم بـكردار شير
    بدين آهـنين دسـت و گردي ميان
    سـپـه روي برگـشـت از كارزار
    بـه هر سو شده مردمان هم گروه
    فـگـنده پديد آمد اندر شـمار
    برافراخـت تا ماه فرخ كـلاه
    سـتوهي گرفتـه فرو شد به كوه
    جـهان پاك ديد از بد بدگـمان
    بـه ياد سپهـبد گـشادند لـب
    گـشادند و دادند زي شاه راه
    بـه نزد مـنوچـهر شاه بزرگ
    كز ايدر برو با گزيده مـهان
    هـمـه كاخ مـهراب و كابل بسوز
    كـه او ماند از بـچـه اژدها
    شود رام گيتي پر از جنـگ و جوش
    بزرگان كـه در دسـتـه او بود
    ز پيوند ضـحاك و خويشان اوي
    كـه كين از دل شاه بيرون كـنـم
    بران نامور مـهر انگـشـت اوي بدان باد پايان جوينده راه
    بدان باد پايان جوينده راه


/ 675