شماره 16 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 16





  • چو در كابل اين داستان فاش گشت
    برآشفت و سيندخت را پيش خواند
    بدو گفت كاكنون جزين راي نيسـت
    كـه آرمـت با دخـت ناپاك تـن
    مـگر شاه ايران ازين خشم و كين
    بـه كابـل كـه با سام يارد چخيد
    چو بشنيد سيندخت بنشست پست
    يكي چاره آورد از دل بـه جاي
    وزان پس دوان دست كرده به كش
    بدو گفـت بشنو ز من يك سخـن
    ترا خواسـتـه گر ز بهر تنسـت
    اگر چـند باشد شـب ديرياز
    شود روز چون چشمه روشـن شود
    بدو گـفـت مـهراب كز باسـتان
    بـگو آنچـه داني و جان را بكوش
    بدو گفت سيندخـت كاي سرفراز
    مرا رفـت بايد بـه نزديك سام
    بـگويم بدو آنچـه گفـتـن سزد
    ز مـن رنـج جان و ز تو خواستـه
    بدو گفـت مـهراب بستان كـليد
    پرسـتـنده و اسپ و تخت و كلاه
    مـگر شـهر كابـل نسوزد به ما
    چين گفت سيندخـت كاي نامدار
    نـبايد كه چون من شوم چاره جوي
    مرا در جـهان انده جان اوسـت
    ندارم هـمي انده خويشـتـن
    يكي سخت پيمان ستد زو نخست
    بياراسـت تـن را بـه ديبا و زر
    پـس از گـنـج زرش ز بهر نـار
    بـه زرين سـتام آوريدند سي
    ابا طوق زرين پرستنده شـسـت
    پر از مـشـك و كافور و ياقوت و زر
    چـهـل جامـه ديباي پيكر به زر
    بـه زرين و سيمين دوصد تيغ هند
    صد اشـتر همـه ماده سرخ موي
    يكي تاج پرگوهر شاهوار
    بـسان سـپـهري يكي تخت زر
    برش خـسروي بيست پهـناي او وزان ژنده پيلان هـندي چـهار
    وزان ژنده پيلان هـندي چـهار



  • سر مرزبان پر ز پرخاش گـشـت
    همـه خشـم رودابه بر وي براند
    كـه با شاه گيتي مرا پاي نيست
    كـشـم زارتان بر سر انجـمـن
    برآسايد و رام گردد زمين
    ازان زخـم گرزش كه يارد چـشيد
    دل چاره جوي اندر انديشه بسـت
    كـه بد ژرف بين و فزاينده راي
    بيامد بر شاه خورشيد فـش
    چو ديگر يكي كامـت آيد بـكـن
    ببخش و بدان كين شب آبستنست
    برو تيرگي هـم نـماند دراز
    جـهان چون نگين بدخـشان شود
    مزن در ميان يلان داسـتان
    وگر چادر خون بـه تـن بر بـپوش
    بود كـت بـه خونـم نيايد نياز
    زبان برگـشايم چو تيغ از نيام
    خرد خام گـفـتارها را پزد
    سـپردن بـه مـن گنـج آراسته
    غـم گـنـج هرگز نـبايد كشيد
    بياراي و با خويشـتـن بر بـه راه
    چو پژمرده شد برفروزد بـه ما
    بـه جاي روان خواستـه خواردار
    تو رودابـه را سختي آري بـه روي
    كـنون با توم روز پيمان اوسـت
    ازويسـت اين درد و اندوه مـن
    پـس آنگه به مردي ره چاره جست
    بـه در و بـه ياقوت پرمايه سر
    برون كرد دينار چون سي هزار
    از اسـپان تازي و از پارسي
    يكي جام زر هر يكي را به دسـت
    ز پيروزه چـند چـندي گـهر
    طرازش همـه گونـه گونه گـهر
    جزان سي بـه زهراب داده پرند
    صد اسـتر همه باركـش راه جوي
    ابا طوق و با ياره و گوشوار
    برو ساختـه چـند گونـه گـهر
    چو سيصد فزون بود بالاي او هـمـه جامـه و فرش كردند بار
    هـمـه جامـه و فرش كردند بار


/ 675