شماره 17 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 17





  • چو شد ساخته كار خود بر نشسـت
    يكي ترگ رومي بـه سر بر نـهاد
    بيامد گرازان بـه درگاه سام
    بـه كار آگـهان گفـت تا ناگـهان
    كـه آمد فرسـتاده اي كابـلي
    ز مـهراب گرد آوريده پيام
    بيامد بر سام يل پرده دار
    فرود آمد از اسپ سيندخت و رفـت
    زمين را بـبوسيد و كرد آفرين
    نـار و پرسـتـنده و اسـپ و پيل
    يكايك هـمـه پيش سام آوريد
    پر انديشه بنشست برسان مسـت
    كـه جايي كـجا مايه چـندين بود
    گراين خواسـتـه زو پذيرم هـمـه
    و گر بازگردانـم از پيش زال
    برآورد سر گفـت كاين خواسـتـه
    بريد اين بـه گنـجور دسـتان دهيد
    پري روي سيندخـت بر پيش سام
    چو آن هديه ها را پذيرفـتـه ديد
    سـه بـت روي با او به يك جا بدند
    گرفـتـه يكي جام هر يك به دست
    بـه پيش سپـهـبد فرو ريختـند
    چو با پـهـلوان كار بر ساخـتـند
    چـنين گفـت سيندخـت با پهلوان
    بزرگان ز تو دانـش آموخـتـند
    بـه مـهر تو شد بسته دست بدي
    گـنـهـكار گر بود مـهراب بود
    سر بيگـناهان كابـل چـه كرد
    هـمـه شـهر زنده براي تواند
    ازان ترس كو هوش و زور آفريد
    نيايد چـنين كارش از تو پـسـند
    بدو سام يل گفـت با مـن بـگوي
    تو مـهراب را كـهـتري گر هـمال
    بـه روي و به موي و به خوي و خرد
    ز بالا و ديدار و فرهـنـگ اوي
    بدو گفـت سيندخـت كاي پهـلوان
    يكي سخت پيمانت خواهم نخسـت
    كـه از تو نيايد بـه جانـم گزند
    مرا كاخ و ايوان آباد هـسـت
    چو ايمـن شوم هر چه گويي بـگوي
    نهفـتـه همـه گنـج كابلسـتان
    جزين نيز هر چيز كاندر خورد
    گرفت آن زمان سام دستش به دست
    چو بشـنيد سيندخـت سوگـند او
    زمين را بـبوسيد و بر پاي خاسـت
    كـه مـن خويش ضحاكم اي پهلوان
    هـمان مام رودابـه ماه روي
    هـمـه دودمان پيش يزدان پاك
    هـمي بر تو بر خوانديم آفرين
    كـنون آمدم تا هواي تو چيسـت
    اگر ما گـنـهـكار و بدگوهريم
    مـن اينـك بـه پيش توام مستمند
    دل بيگـناهان كابـل مـسوز
    سخـنـها چو بـشـنيد ازو پهلوان
    بـه رخ چون بهار و بـه بالا چو سرو
    چـنين داد پاسـخ كه پيمان مـن
    تو با كابـل و هر كه پيوند تـسـت
    بدين نيز هـمداسـتانـم كـه زال
    شـما گرچـه از گوهر ديگريد
    چـنين است گيتي وزين ننگ نيست
    چـنان آفريند كـه آيدش راي
    يكي بر فراز و يكي در نـشيب
    يكي از فزايش دل آراسـتـه
    يكي نامـه با لابـه دردمـند
    بـه نزد مـنوچـهر شد زال زر
    بـه زين اندر آمد كـه زين را نديد
    بدين زال را شاه پاسـخ دهد
    كـه پرورده مرغ بي دل شدسـت
    عروس ار به مهر اندرون همچو اوست
    يكي روي آن بـچـه اژدها
    بدو گفـت سيندخـت اگر پهـلوان
    چـماند بـه كاخ مـن اندر سمـند
    بـه كابـل چـنو شـهريار آوريم
    لـب سام سيندخـت پرخـنده ديد
    نوندي دلاور بـه كردار باد
    كز انديشـه بد مـكـن ياد هيچ
    مـن اينـك پـس نامـه اندر دمان
    دوم روز چون چـشـمـه آفـتاب
    گرانـمايه سيندخـت بنـهاد روي
    روارو برآمد ز درگاه سام
    بيامد بر سام و بردش نـماز
    بـه دسـتوري بازگشتـن به جاي
    دگر ساخـتـن كار مـهـمان نو
    ورا سام يل گـفـت برگرد و رو
    سزاوار او خـلـعـت آراسـتـند
    بـكابـل دگر سام را هر چـه بود
    دگر چارپايان دوشيدني
    به سيندخت بخشيد و دستش بدست
    پذيرفـت مر دخـت او را بزال
    سرافراز گردي و مردي دويسـت
    بـه كابـل بـباش و به شادي بمان شگفـتـه شد آن روي پژمرده ماه
    شگفـتـه شد آن روي پژمرده ماه



  • چو گردي به مردي ميان را ببسـت
    يكي باره زيراندرش هـمـچو باد
    نـه آواز داد و نـه برگـفـت نام
    بـگويند با سرفراز جـهان
    بـه نزد سـپـهـبد يل زابـلي
    بـه نزد سپهـبد جـهانـگير سام
    بـگـفـت و بـفرمود تا داد بار
    بـه پيش سپـهـبد خراميد تفـت
    ابر شاه و بر پـهـلوان زمين
    رده بر كـشيده ز در تا دو ميل
    سر پـهـلوان خيره شد كان بديد
    بكش كرده دست و سرافگنده پست
    فرسـتادن زن چـه آيين بود
    ز مـن گردد آزرده شاه رمـه
    برآرد بـه كردار سيمرغ بال
    غـلامان و پيلان آراسـتـه
    بـه نام مـه كابـلـسـتان دهيد
    زبان كرد گويا و دل شادكام
    رسيده بـهي و بدي رفـتـه ديد
    سـمـن پيكر و سرو بالا بدند
    بـفرمود كامد بـه جاي نشسـت
    هـمـه يك بـه ديگر برآميختـند
    ز بيگانـه خانـه بـپرداخـتـند
    كـه با راي تو پير گردد جوان
    بـه تو تيرگيها برافروخـتـند
    بـه گرزت گـشاده ره ايزدي
    ز خون دلـش ديده سيراب بود
    كـجا اندر آورد بايد بـگرد
    پرسـتـنده و خاك پاي تواند
    درخـشـنده ناهيد و هور آفريد
    ميان را بـه خون ريختن در مـبـند
    ازان كـت بپرسـم بهانـه مـجوي
    مر آن دخـت او را كـجا ديد زال
    بـه مـن گوي تا باكي اندر خورد
    بران سان كـه ديدي يكايك بـگوي
    سر پـهـلوانان و پـشـت گوان
    كـه لرزان شود زو بر و بوم و رسـت
    نـه آنكـس كـه بر من بود ارجمند
    هـمان گنج و خويشان و بنياد هست
    بـگويم بـجويم بدين آب روي
    بكوشـم رسانـم بـه زابلسـتان
    بيابد ز مـن مـهـتر پر خرد
    ورا نيك بنواخـت و پيمان ببـسـت
    هـمان راسـت گـفـتار و پيوند او
    بگفـت آنچـه اندر نهان بود راست
    زن گرد مـهراب روشـن روان
    كـه دستان همي جان فشاند بروي
    شـب تيره تا بركـشد روز چاك
    هـمان بر جـهاندار شاه زمين
    ز كابل ترا دشمن و دوست كيسـت
    بدين پادشاهي نـه اندر خوريم
    بـكـش گر كـشي ور ببندي ببند
    كـجا تيره روز اندر آيد بـه روز
    زني ديد با راي و روشـن روان
    ميانـش چو غرو و به رفـتـن تذرو
    درسـت اسـت اگر بگسلد جان من
    بـمانيد شادان دل و تـن درسـت
    ز گيتي چو رودابـه جويد هـمال
    هـمان تاج و اورنـگ را در خوريد
    ابا كردگار جـهان جـنـگ نيسـت
    نـمانيم و مانديم با هاي هاي
    يكي با فزوني يكي با نـهيب
    ز كـمي دل ديگري كاسـتـه
    نبـشـتـم بـه نزديك شاه بلـند
    چـنان شد كـه گفـتي برآورده پر
    هـمان نعـل اسپـش زمين را نديد
    چو خـندان شود راي فرخ نـهد
    از آب مژه پاي در گـل شدسـت
    سزد گر برآيند هر دو ز پوسـت
    مرا نيز بـنـماي و بـسـتان بـها
    كـند بـنده را شاد و روشـن روان
    سرم بر شود بـه آسـمان بـلـند
    هـمـه پيش او جان نـار آوريم
    هـمـه بيخ كين از دلش كـنده ديد
    برافـگـند و مـهراب را مژده داد
    دلـت شاد كـن كار مهمان بـسيچ
    بيايم نـجويم بـه ره بر زمان
    بـجـنيبد و بيدار شد سر ز خواب
    بـه درگاه سالار ديهيم جوي
    مـه بانوان خواندندش بـه نام
    سـخـن گـفـت بااو زماني دراز
    شدن شادمان سوي كابـل خداي
    نـمودن بـه داماد پيمان نو
    بـگو آنـچـه ديدي بـه مهراب گو
    ز گنـج آنچـه پرمايه تر خواستـند
    ز كاخ و زباغ و زكـشـت و درود
    ز گـسـتردني هـم ز پوشيدني
    گرفـت و يك نيز پيمان بـبـسـت
    كـه باشـند هر دو بشادي هـمال
    بدو داد و گفتش كـه ايدر مايسـت
    ازين پـس مـترس از بد بدگـمان بـه نيك اخـتري برگرفـتـند راه
    بـه نيك اخـتري برگرفـتـند راه


/ 675