پـس آگاهي آمد سوي شهريار پذيره شدندش همه سركـشان چو آمد بـه نزديكي بارگاه چو نزديك شاه اندر آمد زمين زماني همي داشت بر خاك روي بفرمود تا رويش از خاك خشك بيامد بر تخت شاه ارجـمـند كـه چون بودي اي پهلو راد مرد بـه فر تو گفتا همه بهتريسـت ازو بـسـتد آن نامه پهـلوان چو بر خواند پاسخ چنين داد باز وليكـن بدين نامـه دلـپذير اگر چه مرا هسـت ازين دل دژم بـسازم برآرم هـمـه كام تو تو يك چند اندر به شادي به پاي بـبردند خواليگران خوان زر بـفرمود تا نامداران هـمـه چو از خوان خسرو بپرداخـتـند چو مي خورده شد نامور پور سام برفـت و بـپيمود بالاي شـب بيامد بـه شبگير بسته كـمربرو آفرين كرد شاه جـهان برو آفرين كرد شاه جـهان
كـه آمد ز ره زال سام سوار كـه بودند در پادشاهي نشان سبـك نزد شاهش گشادند راه بـبوسيد و بر شاه كرد آفرين بدو داد دل شاه آزرمـجوي سـتردند و بر وي پراگند مشك بـپرسيد ازو شـهريار بـلـند بدين راه دشوار با باد و گرد ابا تو همه رنج رامشگريسـت بخنديد و شد شاد و روشن روان كـه رنجي فزودي به دل بر دراز كـه بنوشت با درد دل سام پير برانـم كه ننديشم از بيش و كم گر اينـسـت فرجام آرام تو كـه تا من به كارت زنم نيك راي شهنـشاه بنشسـت با زال زر نشسـتـند بر خوان شاه رمه بـه تخت دگر جاي مي ساختند نشست از بر اسپ زرين ستام پر انديشـه دل پر ز گفتار لـب بـه پيش مـنوچـهر پيروزگرچو برگشت بستودش اندر نهان چو برگشت بستودش اندر نهان