شماره 22 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 22





  • پـس آن نامه سام پاسخ نوشـت
    كـه اي نامور پـهـلوان دلير
    نـبيند چو تو نيز گردان سـپـهر
    هـمان پور فرخـنده زال سوار
    رسيد و بدانـسـتـم از كام او
    برآمد هر آنـچ آن ترا كام بود
    هـمـه آرزوها سـپردم بدوي
    ز شيري كه باشد شكارش پلنـگ
    گـسي كردمش با دلي شادمان
    برون رفـت با فرخي زال زر
    نوندي برافـگـند نزديك سام
    ابا خـلـعـت خـسرواني و تاج
    چـنان شاد شد زان سخن پهلوان
    سواري بـه كابـل برافگـند زود
    نوازيدن شـهريار جـهان
    مـن اينك چو دستان بر من رسد
    چـنان شاد شد شاه كابلسـتان
    كـه گفتي همي جان برافشاندند
    چو مهراب شد شاد و روشـن روان
    گرانـمايه سيندخت را پيش خواند
    بدو گفت كاي جفت فرخـنده راي
    بـه شاخي زدي دست كاندر زمين
    چـنان هم كجا ساختي از نخست
    همـه گـنـج پيش تو آراستست
    چو بشنيد سيندخت ازو گشت باز
    هـمي مژده دادش بـه ديدار زال
    زن و مرد را از بلـندي مـنـش
    سوي كام دل تيز بـشـتافـتي
    بدو گـفـت رودابـه اي شاه زن
    مـن از خاك پاي تو بالين كـنـم
    ز تو چـشـم آهرمـنان دور باد
    چو بشـنيد سيندخت گفـتار اوي
    بياراسـت ايوانـها چون بهشـت
    بـساطي بيفـگـند پيكر بـه زر
    دگر پيكرش در خوشاب بود
    يك ايوان همه تخـت زرين نـهاد
    هـمـه پيكرش گوهر آگـنده بود
    ز ياقوت مر تـخـت را پايه بود
    يك ايوان همـه جامـه رود و مي
    بياراسـت رودابـه را چون نـگار
    همـه كابلـسـتان شد آراسته
    همـه پـشـت پيلان بياراستند
    نشـسـتـند بر پيل رامشگران پذيره شدن را بياراسـتـند
    پذيره شدن را بياراسـتـند



  • شگفـتي سخنـهاي فرخ نوشت
    بـه هر كار پيروز برسان شير
    بـه رزم و به بزم و به راي و به چهر
    كزو ماند اندر جـهان يادگار
    هـمان خواهـش و راي و آرام او
    هـمان زال را راي و آرام بود
    بـسي روزه فرخ شـمردم بدوي
    چـه زايد جز از شير شرزه به جنگ
    كزو دور بادا بد بدگـمان
    ز گردان لـشـكر برآورده سر
    كـه برگشتـم از شاه دل شادكام
    هـمان ياره و طوق و هم تخت عاج
    كـه با پير سر شد بـه نوي جوان
    بـه مـهراب گفت آن كجا رفته بود
    وزان شادماني كه رفت از مـهان
    گذاريم هر دو چـنان چون سزد
    ز پيوند خورشيد زابـلـسـتان
    ز هر جاي رامـشـگران خواندند
    لبـش گشت خندان و دل شادمان
    بـسي خوب گـفـتار با او براند
    بيفروخـت از رايت اين تيره جاي
    برو شـهرياران كـنـند آفرين
    بيايد مر اين را سرانجام جـسـت
    اگر تخت عاجست اگر خواستست
    بر دخـتر آمد سراينده راز
    كـه ديدي چنان چون ببايد همال
    سزد گر فرازد سر از سرزنـش
    كـنون هر چه جستي همه يافتي
    سزاي سـتايش به هر انجمـن
    بـه فرمانـت آرايش دين كـنـم
    دل و جان تو خانـه سور باد
    بـه آرايش كاخ بـنـهاد روي
    گلاب و مي و مشك و عنبر سرشت
    زبر جد برو بافـتـه سر بـه سر
    كـه هر دانه اي قـطره اي آب بود
    بـه آيين و آرايش چين نـهاد
    ميان گـهر نقـشـها كـنده بود
    كـه تخـت كيان بود و پرمايه بود
    بياورده از پارس و اهواز و ري
    پر از جامـه و رنـگ و بوي بـهار
    پر از رنگ و بوي و پر از خواسـتـه
    ز كابـل پرستـندگان خواستـند
    نـهاده بـه سر بر زر افـسران نـارش همه مشك و زر خواستند
    نـارش همه مشك و زر خواستند


/ 675