شماره 25 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 25





  • بـسي برنيامد برين روزگار
    بـهار دل افروز پژمرده شد
    شكـم گشت فربه و تن شد گران
    بدو گفـت مادر كـه اي جان مام
    چنين داد پاسخ كه من روز و شب
    هـمانا زمان آمدسـتـم فراز
    تو گويي به سنگستم آگنده پوست
    چـنين تا گـه زادن آمد فراز
    چنان بد كه يك روز ازو رفت هوش
    خروشيد سيندخت و بشخود روي
    يكايك بدسـتان رسيد آگـهي
    بـه بالين رودابـه شد زال زر
    هـمان پر سيمرغش آمد بـه ياد
    يكي مجـمر آورد و آتش فروخـت
    هـم اندر زمان تيره گون شد هوا
    چو ابري كـه بارانـش مرجان بود
    برو كرد زال آفرين دراز
    چنين گفت با زال كين غم چراست
    كزين سرو سيمين بر ماه روي
    كـه خاك پي او بـبوسد هژبر
    از آواز او چرم جنـگي پـلـنـگ
    هران گرد كاواز كوپال اوي
    ز آواز او اندر آيد ز پاي
    بـه جاي خرد سام سنـگي بود
    بـه بالاي سرو و بـه نيروي پيل
    نيايد بـه گيتي ز راه زهـش
    بياور يكي خـنـجر آبـگون
    نخسـتين به مي ماه را مست كن
    بـكافد تـهيگاه سرو سـهي
    وزو بـچـه شير بيرون كـشد
    وز آن پس بدوز آن كـجا كرد چاك
    گياهي كه گويمت با شير و مشك
    بـساو و برآلاي بر خسـتـگيش
    بدو مال ازان پـس يكي پر مـن
    ترا زين سـخـن شاد بايد بدن
    كـه او دادت اين خسرواني درخت
    بدين كار دل هيچ غـمـگين مدار
    بـگـفـت و يكي پر ز بازو بكـند
    بـشد زال و آن پر او برگرفـت
    بدان كار نـظاره شد يك جـهان فرو ريخت از مژه سيندخـت خون
    فرو ريخت از مژه سيندخـت خون



  • كـه آزاده سرو اندر آمد بـه بار
    دلـش را غم و رنج بسـپرده شد
    شد آن ارغواني رخـش زعـفران
    چه بودت كه گشتي چنين زرد فام
    هـمي برگـشايم بـه فرياد لب
    وزين بار بردن نيابـم جواز
    و گر آهنست آنكه نيز اندروسـت
    بـه خواب و بـه آرام بودش نياز
    از ايوان دسـتان برآمد خروش
    بكـند آن سيه گيسوي مشك بوي
    كـه پژمرده شد برگ سرو سهي
    پر از آب رخسار و خستـه جـگر
    بـخـنديد و سيندخت را مژده داد
    وزآن پر سيمرغ لختي بـسوخـت
    پديد آمد آن مرغ فرمان روا
    چـه مرجان كـه آرايش جان بود
    سـتودش فراوان و بردش نـماز
    بـه چشم هژبر اندرون نم چراست
    يكي نره شير آيد و نامـجوي
    نيارد گذشتـن بـه سر برش ابر
    شود چاك چاك و بخايد دو چنـگ
    بـبيند بر و بازوي و يال اوي
    دل مرد جـنـگي برآيد ز جاي
    بـه خشم اندرون شير جنگي بود
    بـه آورد خشت افگـند بر دو ميل
    بـه فرمان دادار نيكي دهـش
    يكي مرد بينادل پرفـسون
    ز دل بيم و انديشه را پسـت كـن
    نـباشد مر او را ز درد آگـهي
    همـه پهـلوي ماه در خون كشد
    ز دل دور كـن ترس و تيمار و باك
    بكوب و بكن هر سه در سايه خشك
    بـبيني هـمان روز پيوستـگيش
    خـجـسـتـه بود سايه فر من
    بـه پيش جـهاندار بايد شدن
    كـه هر روز نو بشكفاندش بخـت
    كـه شاخ برومـندت آمد بـه بار
    فـگـند و بـه پرواز بر شد بلـند
    برفت و بكرد آنچه گفت اي شگفت
    همـه ديده پر خون و خسته روان كـه كودك ز پـهـلو كي آيد برون
    كـه كودك ز پـهـلو كي آيد برون


/ 675