شماره 1 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 1





  • چو سوگ پدر شاه نوذر بداشـت
    بـه تخـت مـنوچـهر بر بار داد
    برين برنيامد بـسي روزگار
    ز گيتي برآمد بـه هر جاي غو
    چو او رسـمـهاي پدر درنوشـت
    هـمي مردمي نزد او خوار شد
    كديور يكايك سـپاهي شدند
    چو از روي كـشور برآمد خروش
    بـترسيد بيدادگر شـهريار
    بـه سـگـسار مازندران بود سام
    خداوند كيوان و بـهرام و هور
    نـه دشواري از چيز برترمـنـش
    هـمـه با توانايي او يكيسـت
    كـنون از خداوند خورشيد و ماه
    ابر سام يل باد چـندان درود
    مران پـهـلوان جـهانديده را
    هـميشـه دل و هوشش آباد باد
    شـناسد مـگر پهـلوان جـهان
    كـه تا شاه مژگان به هم برنـهاد
    هـميدون مرا پشت گرمي بدوست
    نگهـبان كـشور بـه هنگام شاه
    كـنون پادشاهي پرآشوب گشـت
    اگر برنـگيرد وي آن گرز كين
    چو نامـه بر سام نيرم رسيد
    بـه شبـگير هنـگام بانگ خروس
    يكي لـشـكري راند از گرگـسار
    چو نزديك ايران رسيد آن سـپاه
    پياده هـمـه پيش سام دلير
    ز بيدادي نوذر تاجور
    جـهان گشـت ويران ز كردار اوي
    بـگردد هـمي از ره بـخردي
    چـه باشد اگر سام يل پـهـلوان
    جـهان گردد آباد با داد او
    كـه ما بنده باشيم و فرمان كـنيم
    بديشان چـنين گفـت سام سوار
    كـه چون نوذري از نژاد كيان
    بـه شاهي مرا تاج بايد بـسود
    خود اين گفت يارد كس اندر جـهان
    اگر دخـتري از مـنوچـهر شاه
    نـبودي جز از خاك بالين مـن
    دلـش گر ز راه پدر گـشـت باز
    هـنوز آهـني نيسـت زنگار خورد
    مـن آن ايزدي فره باز آورم
    شـما بر گذشته پـشيمان شويد
    گر آمرزش كردگار سـپـهر
    بدين گيتي اندر بود خـشـم شاه
    بزرگان ز كرده پـشيمان شدند
    چو آمد بـه درگاه سام سوار
    بـه فرخ پي نامور پـهـلوان
    بـه پوزش مـهان پيش نوذر شدند
    برافروخـت نوذر ز تخـت مـهي
    جـهان پهـلوان پيش نوذر به پاي
    بـه نوذر در پـندها را گـشاد
    ز گرد فريدون و هوشـنـگ شاه
    كـه گيتي بداد و دهش داشتـند
    دل او ز كژي بـه داد آوريد
    دل مـهـتران را بدو نرم كرد
    چو گفـتـه شد از گفتنيها همـه
    برون رفـت با خـلـعـت نوذري
    غـلامان و اسـپان زرين سـتام برين نيز بگذشت چندي سـپـهر
    برين نيز بگذشت چندي سـپـهر



  • ز كيوان كـلاه كيي برفراشـت
    بـخواند انـجـمـن را و دينار داد
    كـه بيدادگر شد سر شـهريار
    جـهان را كهـن شد سر از شاه نو
    ابا موبدان و ردان تيز گـشـت
    دلـش برده گـنـج و دينار شد
    دليران سزاوار شاهي شدند
    جـهاني سراسر برآمد بـه جوش
    فرسـتاد كـس نزد سام سوار
    فرسـتاد نوذر بر او پيام
    كـه هسـت آفرينـنده پيل و مور
    نـه آساني از اندك اندر بوش
    اگر هست بسيار و گر اندكيسـت
    ـنا بر روان مـنوچـهر شاه
    كـه آيد هـمي ز ابر باران فرود
    سرافراز گرد پـسـنديده را
    روانـش ز هر درد آزاد باد
    سخـنـها هـم از آشكار و نهان
    ز سام نريمان بـسي كرد ياد
    كه هم پهلوانست و هم شاه دوست
    ازويسـت رخـشـنده فرخ كـلاه
    سـخـنـها از اندازه اندر گذشت
    ازين تخـت پردخـتـه ماند زمين
    يكي باد سرد از جـگر بركـشيد
    برآمد خروشيدن بوق و كوس
    كـه درياي سبز اندرو گشـت خوار
    پذيره شدندش بزرگان بـه راه
    برفـتـند و گفـتـند هر گونه دير
    كـه بر خيره گـم كرد راه پدر
    غـنوده شد آن بـخـت بيدار اوي
    ازو دور شد فره ايزدي
    نـشيند برين تخـت روشـن روان
    برويسـت ايران و بـنياد او
    روانـها بـه مـهرش گروگان كنيم
    كـه اين كي پسندد ز مـن كردگار
    بـه تـخـت كيي بر كمر بر ميان
    محالـسـت و اين كس نيارد شنود
    چـنين زهره دارد كس اندر نـهان
    بران تـخـت زرين شدي با كـلاه
    بدو شاد بودي جـهانـبين مـن
    برين برنيامد زماني دراز
    كـه رخشنده دشوار شايدش كرد
    جـهان را بـه مـهرش نياز آورم
    بـه نوي ز سر باز پيمان شويد
    نيابيد و از نوذر شاه مـهر
    بـه برگشتـن آتـش بود جايگاه
    يكايك ز سر باز پيمان شدند
    پذيره شدش نوذر شـهريار
    جهان سر به سر شد به نوي جوان
    بـه جان و به دل ويژه كهـتر شدند
    نـشـسـت اندر آرام با فرهي
    پرسـتـنده او بود و هم رهنماي
    سخـنـهاي نيكو بـسي كرد ياد
    هـمان از مـنوچـهر زيباي گاه
    بـه بيداد بر چشم نگماشـتـند
    چـنان كرد نوذر كـه او راي ديد
    هـمـه داد و بـنياد آزرم كرد
    بـه گردنـكـشان و به شاه رمه
    چـه تخت و چه تاج و چه انگشتري
    پر از گوهر سرخ زرين دو جام نـه با نوذر آرام بودش نـه مـهر
    نـه با نوذر آرام بودش نـه مـهر


/ 675