شماره 4 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 4





  • سـپيده چو از كوه سر بركـشيد
    ميان دو لـشـكر دو فرسـنـگ بود
    يكي ترك بد نام او بارمان
    بيامد سـپـه را هـمي بـنـگريد
    بـشد نزد سالار توران سـپاه
    وزان پـس بـه سالار بيدار گـفـت
    بـه دسـتوري شاه مـن شيروار
    بـبينـند پيدا ز مـن دسـتـبرد
    چـنين گـفـت اغرير هوشمـند
    دل مرزبانان شـكـسـتـه شود
    يكي مرد بي نام بايد گزيد
    پرآژنـگ شد روي پور پـشـنـگ
    بروي دژم گـفـت با بارمان
    تو باشي بران انـجـمـن سرفراز
    بـشد بارمان تا بـه دشـت نـبرد
    كزين لـشـكر نوذر نامدار
    نـگـه كرد قارن بـه مردان مرد
    كـس از نامدارانـش پاسـخ نداد
    دژم گـشـت سالار بـسيار هوش
    ز خشمش سرشك اندر آمد به چشم
    ز چـندان جوان مردم جـنـگـجوي
    دل قارن آزرده گـشـت از قـباد
    كـه سال تو اكـنون بـه جايي رسيد
    تويي مايه ور كدخداي سـپاه
    بـخون گر شود لعـل مويي سـپيد
    شـكـسـت اندرآيد بدين رزم گاه
    نـگـه كـن كـه با قارن رزم زن
    بدان اي برادر كـه تـن مرگ راسـت
    ز گاه خـجـسـتـه مـنوچـهر باز
    كـسي زنده بر آسـمان نـگذرد
    يكي را برآيد بـه شـمـشير هوش
    تـنـش كرگـس و شير درنده راست
    يكي را بـه بـسـتر برآيد زمان
    اگر مـن روم زين جـهان فراخ
    يكي دخـمـه خـسرواني كـند
    سرم را بـه كافور و مشـك و گـلاب
    سـپار اي برادر تو پدرود باش
    بگـفـت اين و بگرفت نيزه به دست
    چـنين گـفـت با رزم زن بارمان
    بـبايسـت ماندن كـه خود روزگار
    چـنين گـفـت مر بارمان را قـباد
    بـه جايي توان مرد كايد زمان
    بگـفـت و برانـگيخـت شـبديز را
    ز شـبـگير تا سايه گـسـترد هور
    بـه فرجام پيروز شد بارمان
    يكي خـشـت زد بر سرين قـباد
    ز اسـپ اندر آمد نـگونـسار سر
    بـشد بارمان نزد افراسياب
    يكي خلـعـتـش داد كاندر جـهان
    چو او كشـتـه شد قارن رزمـجوي
    دو لـشـكر بـه كردار درياي چين
    درخـشيدن تيغ الـماس گون
    بـه گرد اندرون هـمـچو درياي آب
    پر از نالـه كوس شد مـغز ميغ
    بـه هر سو كه قارن برافگـند اسـپ
    تو گفـتي كه الماس مرجان فـشاند
    ز قارن چو افراسياب آن بديد
    يكي رزم تا شـب برآمد ز كوه
    چو شـب تيره شد قارن رزمـخواه
    بر نوذر آمد بـه پرده سراي
    ورا ديد نوذر فروريخـت آب
    چـنين گـفـت كز مرگ سام سوار
    چو خورشيد بادا روان قـباد
    كزين رزم وز مرگـمان چاره نيسـت
    چـنين گـفـت قارن كـه تا زاده ام
    فريدون نـهاد اين كـلـه بر سرم
    هـنوز آن كـمربـند نـگـشاده ام
    برادر شد آن مرد سـنـگ و خرد
    انوشـه بدي تو كـه امروز جـنـگ
    چو از لشـكرش گشت لخـتي تـباه
    مرا ديد با گرزه گاوروي
    بـه رويش بران گونـه اندر شدم
    يكي جادوي ساخت با من به جـنـگ
    شب آمد جهان سر به سر تيره گشت
    تو گـفـتي زمانـه سرآيد هـمي بـبايسـت برگشـتـن از رزمـگاه
    بـبايسـت برگشـتـن از رزمـگاه



  • طـلايه بـه پيش دهـسـتان رسيد
    هـمـه ساز و آرايش جـنـگ بود
    هـمي خفـتـه را گفـت بيدار مان
    سراپرده شاه نوذر بديد
    نـشان داد ازان لـشـكر و بارگاه
    كـه ما را هـنر چـند بايد نهـفـت
    بـجويم ازان انـجـمـن كارزار
    جز از مـن كسي را نـخوانـند گرد
    كـه گر بارمان را رسد زين گزند
    برين انجـمـن كار بـسـتـه شود
    كـه انگـشـت ازان پس نبايد گزيد
    ز گـفـتار اغرير آمدش نـنـگ
    كـه جوشـن بپوش و به زه كن كمان
    بـه انـگـشـت دندان نيايد به گاز
    سوي قارن كاوه آواز كرد
    كـه داري كـه با مـن كـند كارزار
    ازان انـجـمـن تا كـه جويد نـبرد
    مـگر پيرگـشـتـه دلاور قـباد
    ز گـفـت برادر برآمد بـه جوش
    از آن لشـكر گشن بد جاي خـشـم
    يكي پير جويد هـمي رزم اوي
    ميان دليران زبان برگـشاد
    كـه از جنـگ دستت ببايد كـشيد
    هـمي بر تو گردد هـمـه راي شاه
    شوند اين دليران هـمـه نااميد
    پر از درد گردد دل نيك خواه
    چـه گويد قـباد اندران انـجـمـن
    سر رزم زن سودن ترگ راسـت
    از امروز بودم تـن اندر گداز
    شـكارسـت و مرگش همي بشكرد
    بدانـگـه كـه آيد دو لشگر به جوش
    سرش نيزه و تيغ برنده راسـت
    هـمي رفـت بايد ز بـن بي گـمان
    برادر بـه جايسـت با برز و شاخ
    پـس از رفتـنـم مـهرباني كـند
    تـنـم را بدان جاي جاويد خواب
    هـميشـه خرد تار و تو پود باش
    بـه آوردگـه رفـت چون پيل مست
    كـه آورد پيشـم سرت را زمان
    هـمي كرد با جان تو كارزار
    كـه يكـچـند گيتي مرا داد داد
    بيايد زمان يك زمان بي گـمان
    بداد آرميدن دل تيز را
    هـمي اين برآن آن برين كرد زور
    بـه ميدان جـنـگ اندر آمد دمان
    كـه بـند كـمرگاه او برگـشاد
    شد آن شيردل پير سالار سر
    شكـفـتـه دو رخـسار با جاه و آب
    كـس از كهـتران نستد آن از مـهان
    سـپـه را بياورد و بـنـهاد روي
    تو گفـتي كه شد جنب جنـبان زمين
    شده لـعـل و آهار داده بـه خون
    كـه شـنـگرف بارد برو آفـتاب
    پر از آب شـنـگرف شد جان تيغ
    هـمي تافـت آهـن چو آذرگشسپ
    چه مرجان كه در كين همي جان فشاند
    بزد اسـپ و لشكر سوي او كـشيد
    بـكردند و نامد دل از كين سـتوه
    بياورد سوي دهـسـتان سـپاه
    ز خون برادر شده دل ز جاي
    ازان مژه سيرناديده خواب
    نديدم روان را چـنين سوگوار
    ترا زين جـهان جاودان بـهر باد
    زمي را جز از گور گـهواره نيسـت
    تـن پرهـنر مرگ را داده ام
    كـه بر كين ايرج زمين بـسـپرم
    هـمان تيغ پولاد نـنـهاده ام
    سرانـجام مـن هـم برين بـگذرد
    بـه تـنـگ اندر آورد پور پشـنـگ
    از آسودگان خواست چـندي سـپاه
    بيامد بـه نزديك مـن جنـگـجوي
    كـه با ديدگانـش برابر شدم
    كـه با چشم روشن نماند آب و رنـگ
    مرا بازو از كوفـتـن خيره گـشـت
    هوا زير خاك اندر آيد هـمي كـه گرد سپه بود و شـب شد سياه
    كـه گرد سپه بود و شـب شد سياه


/ 675