شماره 6 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 6





  • ازان پـس بياسود لشـكر دو روز
    نـبد شاه را روزگار نـبرد
    ابا لـشـكر نوذر افراسياب
    خروشيدن آمد ز پرده سراي
    تـبيره برآمد ز درگاه شاه
    بـه پرده سراي رد افراسياب
    همـه شب همي لشكر آراستند
    زمين كوه تا كوه جوشـن وران
    نـبد كوه پيدا ز ريگ و ز شـخ
    بياراسـت قارن به قلـب اندرون
    چـپ شاه گرد تليمان بخاسـت
    ز شبگير تا خور ز گردون بگشـت
    دل تيغ گـفـتي بـبالد هـمي
    چو شد نيزه ها بر زمين سايه دار
    چو آمد به بـخـت اندرون تيرگي
    بران سو كه شاپور نـسـتوه بود
    هـمي بود شاپور تا كشتـه شد
    از انـبوه تركان پرخاشـجوي
    شـب و روز بد بر گذرهاش جنـگ
    چو نوذر فرو هشت پي در حـصار
    سواران بياراسـت افراسياب
    يكي نامور ترك را كرد ياد
    سوي پارس فرمود تا بركـشيد
    كزان سو بد ايرانيان را بـنـه
    چو قارن شنود آنـكـه افراسياب
    شد از رشك جوشان و دل كرد تنگ
    كـه توران شه آن ناجوانـمرد مرد
    سوي روي پوشيدگان سـپاه
    شبـسـتان ماگر به دست آورد
    بـه ننـگ اندرون سر شود ناپديد
    ترا خوردني هـسـت و آب روان
    هـمي باش و دل را مكن هيچ بد
    كـنون مـن شوم بر پي اين سپاه
    بدو گفت نوذر كه اين راي نيسـت
    ز بـهر بنه رفت گستهـم و طوس
    بدين زودي اندر شبـسـتان رسد
    نشستند بر خوان و مي خواستند
    پـس آنگه سوي خان قارن شدند
    سـخـن را فگـندند هر گونه بن
    كـه ما را سوي پارس بايد كشيد
    چو پوشيده رويان ايران سـپاه
    كه گيرد بدين دشت نيزه به دست
    چو شيدوش و كشواد و قارن بهـم
    چو نيمي گذشت از شـب ديرياز
    بدين روي دژدار بد گژدهـم
    وزان روي دژ بارمان و سـپاه
    كزو قارن رزم زن خـسـتـه بود
    برآويخـت چون شير با بارمان
    يكي نيزه زد بر كـمربـند اوي
    سپه سر به سر دل شكسته شدند سپـهـبد سوي پارس بنهاد روي
    سپـهـبد سوي پارس بنهاد روي



  • سـه ديگر چو بفروخت گيتي فروز
    بـه بيچارگي جنگ بايسـت كرد
    چو درياي جوشان بد و رود آب
    ابا نالـه كوس و هـندي دراي
    نـهادند بر سر ز آهـن كـلاه
    كـسي را سر اندر نيامد به خواب
    هـمي تيغ و ژوپين بپيراسـتـند
    برفـتـند با گرزهاي گران
    ز دريا بـه دريا كـشيدند نـخ
    كـه با شاه باشد سپه را سـتون
    چو شاپور نستوه بر دست راسـت
    نـبد كوه پيدا نه دريا نـه دشـت
    زمين زير اسـپان بـنالد هـمي
    شكسـت اندر آمد سوي مايه دار
    گرفـتـند تركان برو چيرگي
    پراگـنده شد هرك انـبوه بود
    سر بـخـت ايرانيان گشتـه شد
    بـه سوي دهستان نـهادند روي
    برآمد برين نيز چـندي درنـگ
    برو بستـه شد راه جنـگ سوار
    گرفـتـش ز جنگ درنگي شتاب
    سـپـهـبد كروخان ويسـه نژاد
    بـه راه بيابان سر اندر كـشيد
    بـجويد بـنـه مردم بدتـنـه
    گـسي كرد لشكر به هنگام خواب
    بر نوذر آمد بـسان پـلـنـگ
    نگـه كن كه با شاه ايران چه كرد
    سـپاهي فرسـتاد بي مر به راه
    برين نامداران شـكـسـت آورد
    بـه دنـب كروخان ببايد كـشيد
    سـپاهي بـه مـهر تو دارد روان
    كـه از شـهرياران دليري سزد
    بـگيرم بريشان ز هر گونـه راه
    سپـه را چو تو لشكرآراي نيست
    بدانگـه كـه برخاست آواي كوس
    كـند ساز ايشان چنان چون سزد
    زماني دل از غم بـپيراسـتـند
    هـمـه ديده چون ابر بهمن شدند
    بران برنـهادند يكـسر سـخـن
    نـبايد برين جايگاه آرميد
    اسيران شوند از بد كينـه خواه
    كرا باشد آرام و جاي نشـسـت
    زدند اندرين راي بر بيش و كـم
    دليران بـه رفتـن گرفتـند ساز
    دليران بيدار با او بـهـم
    ابا كوس و پيلان نشسته بـه راه
    بـه خون برادر كمربسـتـه بود
    سوي چاره جستـن ندادش زمان
    كـه بگسسـت بنياد و پيوند اوي
    همـه يك ز ديگر گسسته شدند ابا نامور لـشـكر جـنـگ جوي
    ابا نامور لـشـكر جـنـگ جوي


/ 675