شماره 12 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 12





  • بـه گستـهـم و طوس آمد اين آگهي
    بـه شـمـشير تيز آن سر تاجدار
    بـكـندند موي و شـخودند روي
    سر سركـشان گشـت پرگرد و خاك
    سوي زابـلـسـتان نـهادند روي
    بر زال رفـتـند با سوگ و درد
    كـه زارا دليرا شـها نوذرا
    نـگـهـبان ايران و شاه جـهان
    سرت افـسر از خاك جويد هـمي
    گيايي كـه رويد بران بوم و بر
    هـمي داد خواهيم و زاري كـنيم
    نـشان فريدون بدو زنده بود
    بـه زاري و خواري سرش را ز تـن
    هـمـه تيغ زهرآبـگون بركـشيد
    هـمانا برين سوگ با ما سـپـهر
    شـما نيز ديده پر از خون كـنيد
    كـه با كين شاهان نشايد كه چشـم
    همـه انـجـمـن زار و گريان شدند
    زبان داد دسـتان كـه تا رسـتـخيز
    چـمان چرمـه در زير تخت منـسـت
    ركابـسـت پاي مرا جايگاه
    برين كينـه آرامـش و خواب نيسـت
    روان چـنان شـهريار جـهان
    شـما را بـه داد جـهان آفرين
    ز مادر هـمـه مرگ را زاده ايم
    چو گردان سوي كينـه بشـتافـتـند
    ازيشان بـشد خورد و آرام و خواب
    ازان پـس بـه اغرير آمد پيام
    بـه گيتي بـه گـفـتار تو زنده ايم
    تو داني كـه دسـتان به زابلـسـتان
    چو برزين و چون قارن رزم زن
    يلانـند با چـنـگـهاي دراز
    چو تابـند گردان ازين سو عـنان
    ازان تيز گردد رد افراسياب
    پـس آنـگـه سر يك رمـه بي گـناه
    اگر بيند اغرير هوشـمـند
    پراگـنده گرديم گرد جـهان
    بـه پيش بزرگان سـتايش كـنيم
    چـنين گـفـت اغرير پرخرد
    ز مـن آشـكارا شود دشـمـني
    يكي چاره سازم دگرگونـه زين
    گر ايدون كـه دستان شود تيزچـنـگ
    چو آرد بـه نزديك ساري رمـه
    بـپردازم آمـل نيايم بـه جـنـگ
    بزرگان ايران ز گـفـتار اوي
    چو از آفرينـش بـپرداخـتـند
    بـپوييد نزديك دسـتان سام
    كـه بـخـشود بر ما جـهاندار ما
    يكي سـخـت پيمان فـگـنديم بـن
    كز ايران چو دسـتان آزادمرد
    گرانـمايه اغرير نيك پي
    مـگر زنده از چـنـگ اين اژدها
    چو پوينده در زابـلـسـتان رسيد
    بزرگان و جـنـگ آوران را بـخواند
    ازان پـس چـنين گفـت كاي سروران
    كدامـسـت مردي كـنارنـگ دل
    خريدار اين جـنـگ و اين تاخـتـن
    بـبر زد بران كار كـشواد دسـت
    برو آفرين كرد فرخـنده زال
    سـپاهي ز گردان پرخاشـجوي
    چو از پيش دسـتان برون شد سـپاه
    همـه بسـتـگان را بـه ساري بماند
    چو گـشواد فرخ بـه ساري رسيد
    يكي اسـپ مر هر يكي را بـساخـت
    چو آمد بـه دسـتان سام آگـهي
    يكي گـنـج ويژه بـه درويش داد
    چو گـشواد نزديك زابـل رسيد
    بران بـسـتـگان زار بـگريسـت دير
    پـس از نامور نوذر شـهريار
    بـه شـهر اندر آوردشان ارجـمـند
    چـنان هـم كـه هـنـگام نوذر بدند بياراسـت دسـتان همـه دستـگاه
    بياراسـت دسـتان همـه دستـگاه



  • كـه تيره شد آن فر شاهـنـشـهي
    بـه زاري بريدند و برگـشـت كار
    از ايران برآمد يكي هاي وهوي
    هـمـه ديده پر خون همه جامه چاك
    زبان شاه گوي و روان شاه جوي
    رخان پر ز خون و سران پر ز گرد
    گوا تاجدارا مـها مـهـترا
    سر تاجداران و پـشـت مـهان
    زمين خون شاهان بـبويد هـمي
    نـگون دارد از شرم خورشيد سر
    بـه خون پدر سوگواري كـنيم
    زمين نـعـل اسـپ ورا بـنده بود
    بريدند با نامدار انـجـمـن
    بـه كين جستن آييد و دشمن كـشيد
    ز ديده فرو باردي خون بـه مـهر
    هـمـه جامـه ناز بيرون كـنيد
    نـباشد پر از آب و دل پر ز خـشـم
    چو بر آتـش تيز بريان شدند
    نـبيند نيام مرا تيغ تيز
    سـنان دار نيزه درخـت مـنـسـت
    يكي ترگ تيره سرم را كـلاه
    همي چون دو چشمم به جوي آب نيست
    درخـشـنده بادا ميان مـهان
    دل ارميده بادا بـه آيين و دين
    برينيم و گردن ورا داده ايم
    بـه ساري سران آگـهي يافـتـند
    پر از بيم گـشـتـند از افراسياب
    كـه اي پرمـنـش مـهـتر نيك نام
    هـمـه يك بـه يك مر ترا بـنده ايم
    بـه جايسـت با شاه كابـلـسـتان
    چو خراد و كـشواد لشـكرشـكـن
    ندارند از ايران چـنين دسـت باز
    بـه چـشـم اندر آرند نوك سـنان
    دلـش گردد از بسـتـگان پرشـتاب
    بـه خاك اندر آرد ز بـهر كـلاه
    مر اين بسـتـگان را گـشايد ز بـند
    زبان برگـشاييم پيش مـهان
    هـمان پيش يزدان نيايش كـنيم
    كزين گونـه گـفـتار كي درخورد
    بـجوشد سر مرد آهرمـني
    كـه با مـن نـگردد برادر بـه كين
    يكي لـشـكر آرد بر ما بـه جـنـگ
    بـه دسـتان سـپارم شـما را همه
    سرم را ز نام اندرآرم بـه نـنـگ
    بروي زمين برنـهادند روي
    نوندي ز ساري برون تاخـتـند
    بياورد ازان نامداران پيام
    شد اغرير پر خرد يار ما
    بران برنـهاديم يكـسر سـخـن
    بيايند و جويند با وي نـبرد
    ز آمـل گذارد سـپـه را بـه ري
    تـن يك جـهان مردم آيد رها
    سراينده در پيش دسـتان رسيد
    پيام يلان پيش ايشان براند
    پـلـنـگان جـنـگي و نام آوران
    بـه مردي سيه كرده در جـنـگ دل
    بـه خورشيد گردن برافراخـتـن
    مـنـم گـفـت يازان بدين داد دست
    كـه خرم بدي تا بود ماه و سال
    ز زابـل بـه آمـل نـهادند روي
    خـبر شد بـه اغرير نيك خواه
    بزد ناي رويين و لـشـكر براند
    پديد آمد آن بـندها را كـليد
    ز ساري سوي زابلـسـتان بـتاخـت
    كـه برگـشـت گـشواد با فرهي
    سراينده را جامـه خويش داد
    پذيره شدش زال زر چون سزيد
    كـجا مانده بودند در چـنـگ شير
    بـه سر خاك بر كرد و بـگريسـت زار
    بياراسـت ايوانـهاي بـلـند
    كـه با تاج و با تـخـت و افـسر بدند شد از خواسـتـه بي نياز آن سـپاه
    شد از خواسـتـه بي نياز آن سـپاه


/ 675