شماره 2 - شاهنامه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شاهنامه - نسخه متنی

ابوالقاسم فردوسی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

شماره 2





  • چـنان شد ز گفـتار او پـهـلوان
    گـلـه هرچ بودش بـه زابلسـتان
    هـمـه پيش رستـم همي راندند
    هر اسپي كه رستم كشيديش پيش
    ز نيروي او پشـت كردي بـه خـم
    چـنين تا ز كابـل بيامد زرنـگ
    يكي ماديان تيز بگذشـت خـنـگ
    دو گوشـش چو دو خـنـجر آبدار
    يكي كره از پـس بـه بالاي او
    سيه چـشـم و بورابرش و گاودم
    تـنـش پرنـگار از كران تا كران
    چو رسـتـم بران ماديان بنـگريد
    كـمـند كياني هـمي داد خـم
    بـه رستـم چنين گفت چوپان پير
    بـپرسيد رستم كه اين اسپ كيست
    چـنين داد پاسخ كه داغش مجوي
    هـمي رخش خوانيم بورابرش است
    خداوند اين را ندانيم كـس
    سـه سالست تا اين بزين آمدست
    چو مادرش بيند كـمـند سوار
    بينداخـت رسـتـم كياني كمـند
    بيامد چو شير ژيان مادرش
    بـغريد رسـتـم چو شير ژيان
    يكي مـشـت زد نيز بر گردنـش
    بيفـتاد و برخاست و برگشت از وي
    بيفـشارد ران رسـتـم زورمـند
    بيازيد چـنـگال گردي بزور
    نـكرد ايچ پشـت از فشردن تـهي
    بدل گفـت كاين برنشست منسـت
    ز چوپان بـپرسيد كاين اژدها
    چـنين داد پاسخ كه گر رستـمي
    مر اين را بر و بوم ايران بـهاسـت
    لـب رستم از خنده شد چون بسد
    بـه زين اندر آورد گـلرنـگ را
    گـشاده زنـخ ديدش و تيزتـگ
    كـشد جوشـن و خود و كوپال او
    چنان گشت ابرش كه هر شب سپند
    چپ و راست گفتي كه جادو شدست
    دل زال زر شد چو خرم بـهار در گـنـج بـگـشاد و دينار داد
    در گـنـج بـگـشاد و دينار داد



  • كـه گفـتي برافشاند خواهد روان
    بياورد لخـتي بـه كابـلـسـتان
    برو داغ شاهان هـمي خواندند
    به پشتش بيفشاردي دست خويش
    نـهادي بـه روي زمين بر شكـم
    فسيلـه هـمي تاخت از رنگ رنگ
    برش چون بر شير و كوتاه لـنـگ
    بر و يال فربـه ميانـش نزار
    سرين و برش هم بـه پـهـناي او
    سيه خايه و تـند و پولادسـم
    چو داغ گـل سرخ بر زعـفران
    مر آن كره پيلـتـن را بديد
    كـه آن كره را بازگيرد ز رم
    كـه اي مهتر اسپ كسان را مـگير
    كـه دو رانش از داغ آتش تهيسـت
    كزين هست هر گونه اي گفـت وگوي
    بـه خو آتشي و به رنگ آتش است
    همي رخش رستمش خوانيم و بس
    بـه چـشـم بزرگان گزين آمدست
    چو شير اندرآيد كـند كارزار
    سر ابرش آورد ناگـه بـبـند
    همي خواست كندن به دندان سرش
    از آواز او خيره شد ماديان
    كزان مشـت برگشت لرزان تنـش
    بـسوي گـلـه تيز بـنـهاد روي
    برو تـنـگـتر كرد خـم كـمـند
    بيفـشارد يك دست بر پشـت بور
    تو گـفـتي ندارد هـمي آگـهي
    كـنون كار كردن به دست منسـت
    بـه چندست و اين را كه خواهد بها
    برو راسـت كـن روي ايران زمي
    بدين بر تو خواهي جهان كرد راسـت
    هـمي گفـت نيكي ز يزدان سزد
    سرش تيز شد كينـه و جـنـگ را
    بديدش كـه دارد دل و تاو و رگ
    تـن پيلوار و بر و يال او
    هـمي سوخـتـندش ز بيم گزند
    بـه آورد تا زنده آهو شدسـت
    ز رخـش نوآيين و فرخ سوار از امروز و فردا نيامدش ياد
    از امروز و فردا نيامدش ياد


/ 675