اين بگفت آن ماه و دست از جان فشاند گشت پنهان آفتابش زير ميغ قطره اى بود او درين بحر مجاز جمله چون بادى ز عالم مي رويم زين چنين افتد بسى در راه عشق هرچ مي گويند در ره ممكنست نفس اين اسرار نتواند شنود اين يقين از جان و دل بايد شنيدجنگ دل با نفس هر دم سخت شد جنگ دل با نفس هر دم سخت شد
نيم جانى داشت برجانان فشاند جان شيرين زو جدا شد اى دريغ سوى درياى حقيقت رفت باز رفت او و ما همه هم مي رويم اين كسى داند كه هست آگاه عشق رحمت و نوميد و مكر و ايمنست بى نصيبه گوى نتواند ربود نه بنفس آب و گل بايد شنيدنوحه اى در ده كه ماتم سخت شد نوحه اى در ده كه ماتم سخت شد