عزم راه كردن مرغان
هيبتى زان راه برجان اوفتاد بركشيدند آن همه بر يك دگر جمله دست از جان بشسته پاك باز بود راهى خالى السير اى عجب بود خامشى و آرامش درو سالكى گفتش كه ره خالى چراست
سالكى گفتش كه ره خالى چراست
آتشى در جان ايشان اوفتاد چه پر و چه بال و چه پاى و چه سر بار ايشان بس گران و ره دراز ذره اى نه شر نه خير اى عجب نه فزايش بود نه كاهش درو هدهدش گفت اين ز فرياد شماست
هدهدش گفت اين ز فرياد شماست