حكايت مسعود و كودك ماهيگير
رفت سرهنگى و كودك رابخواند هركسى ميگفت شاها او گداست چون پذيرفتيم رد نتوانش كرد كرد از آن كودك طلب كارى سال گفت شادى آمد و شيون گذشت
گفت شادى آمد و شيون گذشت
شه بانبازيش در مسند نشاند شاه گفتا هرچ هست انباز ماست اين بگفت و همچو خود سلطانش كرد كز كجا آوردى آخر اين كمال زانك صاحب دولتى بر من گذشت
زانك صاحب دولتى بر من گذشت