خونيى را كشت شاهى در عقاب در بهشت عدن خندان مي گذشت صوفيش گفتا تو خونى بوده اى از كجا اين منزلت آمد پديد گفت چون خونم روان شد به رزمى در نهان در زيرچشم آن پير راه اين همه تشريف و صد چندين دگر هرك چشم دولتى بر وى فتاد تانيفتد بر تو مردى را نظر گر تو بنشينى به تنهايى بسى پير بايد، راه را تنها مرو پير ما لابد راه آمد ترا چون تو هرگز راه نشناسى ز چاه نه ترا چشمست و نه ره كوته است هرك شد درظل صاحب دولتىهرك او در دولتى پيوسته شد هرك او در دولتى پيوسته شد
ديد آن صوفى مگر او را به خواب گاه خرم گه خرامان مي گذشت دايما در سرنگونى بوده اى زانچ تو كردى بدين نتوان رسيد مي گذشت آنجا حبيب اعجمى كرد درمن طرفة العينى نگاه يافتم از عزت آن يك نظر جانش در يك دم به صد سر پى فتاد از وجود خويش كى يابى خبر ره بنتوانى بريدن بي كسى از سر عميا درين دريا مرو در همه كارى پناه آمد ترا بى عصا كش كى توانى برد راه پير در راهت قلاوز ره است نبودش در راه هرگز خجلتىخار در دستش همه گل دسته شد خار در دستش همه گل دسته شد