حكايت ديوانه اى برهنه كه جبه اى ژنده به او بخشيدند
بود آن ديوانه دل برخاسته گفت يا رب جبه ى ده محكمم هاتقش آواز داد و گفت هين گفت يا رب تا كيم دارى عذاب گفت رو ده روز ديگر صبركن چون بشد ده روز، مرد سوخته صد هزاران پاره بر وى بيش بود مرد مجنون گفت اى داناى راز در خزانه ات جامها جمله بسوخت صد هزاران ژنده بر هم دوختى كار آسان نيست با درگاه او بس كسا كامد بدين درگه ز دورچون پس از عمرى به مقصودى رسيد چون پس از عمرى به مقصودى رسيد
برهنه مي رفت و خلق آراسته هم چو خلقان دگر كن خرمم آفتاب گرم دادم درنشين جبه اى نبود ترا به ز آفتاب تا ترا يك جبه بخشم بي سخن جبه اى آورد بر هم دوخته زانك آن بخشنده بس درويش بود ژنده اى بر دوختى زان روز باز كين همه ژنده همى بايست دوخت اين چنين درزى ز كه آموختى خاك مي بايد شدن در راه او گه بسوخت و گه فروخت از نار و نورعين حسرت گشت و مقصودى نديد عين حسرت گشت و مقصودى نديد