آن دو روبه چون به هم هم برشدند خسروى در دشت شد با يوز و باز ماده مي پرسد ز نر، كى رخنه جوى گفت اگر ما را بود از عمر بهر ديگرى گفتش كه ابليس از غرور من چو با او برنمي آيم به زور چون كنم كز وى نجاتى باشدم گفت تا پيش توست اين نفس سگ عشوه ى ابليس از تلبيس تست گر كنى يك آرزوى خود تمام گلخن دنيا كه زندان آمدستدست از اقطاع او كوتاه دار دست از اقطاع او كوتاه دار
پس به عشرت جفت يك ديگر شدند آن دو روبه را ز هم افكند باز ما كجا با هم رسيم، آخر بگوى بر دكان پوستين دوزان شهر راه بر من مي زند وقت حضور در دلم از غبن آن افتاد شور وز مى معنى حياتى باشدم از برت ابليس نگريزد به تگ در تو يك يك آرزو ابليس تست در تو صد ابليس زايد والسلام سر به سر اقطاع شيطان آمدستتا نباشد هيچ كس را با تو كار تا نباشد هيچ كس را با تو كار