حكايت خسروى كه به استقبالش شهر را آراسته بودند و او فقط به آرايش زندانيان توجه كرد
آن همه در ناز خود گم بوده اند اهل زندانند سرگردان شده گاه دست و گاه سر درباخته منتظر بنشسته، نه كار و نه بار لاجرم گلشن شد اين زندان مراكار ره بينان بفرمان رفتن است كار ره بينان بفرمان رفتن است
در غرور خود فرو آسوده اند زير حكم و قهر من حيران شده گاه خشك و گاه تر درباخته تاروند از چاه و زندان سوى دار گه من ايشان را و گه ايشان مرالاجرم شه را به زندان رفتن است لاجرم شه را به زندان رفتن است