دردم آخر كه جان آمد به لب كاشكى بشكافتندى جان من پس به عالميان نمودندى دلم تا بدانندى كه با داناى راز بندگى اين باشد و ديگر هوس نه خدايى مي كنى نه بندگى هم بيفكن خويش و هم بنده بباش چون شدى بنده به حرمت باش نيز گر درآيد بنده بى حرمت به راهشد حرم بر مرد بي حرمت حرام شد حرم بر مرد بي حرمت حرام
شيخ خرقان اين چنين گفت اى عجب باز كردندى دل بريان من شرح دادندى كه درچه مشكلم بت پرستى راست نايد، كژ مباز بندگى افكندگيست اى هيچ كس كى ترا ممكن شود افكندگى بنده و افكنده شو ، زنده بباش در ره حرمت بهمت باش نيز زود راند از بساطش پادشاهگر به حرمت باشى اين نعمت تمام گر به حرمت باشى اين نعمت تمام