حكايت بنده اى كه با خلعت شاه گرد راه از خود پاك كرد و بردارش كردند
بنده اى را خلعتى بخشيد شاه گرد ره بر روى او بنشسته بود منكرى با شاه گفت اى پادشاه شه بر آن بي حرمتى انكاركرد تا بدانى آنك بي حرمت بود ديگرى گفتش كه در راه خداى هست مشغولى دل بر من حرام هرچ در دست آيدم گم گرددم من ندارم خويش را در بند هيچ پاك بازى مي كنم در كوى او گفت اين ره نه ره هر كس بود هرك او در باخت هر چش بود پاك دوخته بر در، دريده بر مدوز چون بسوزى كل به آهى آتشين چون چنين كردى برستى از همه تا نبرى خود ز يك يك چيز تو چون درين زندان بسى نتوان نشست زانك وقت مرگ يك يك چيز تو دستها اول ز خود كوتاه كنتا در اول پاك بازى نبودت تا در اول پاك بازى نبودت
بنده با خلعت برون آمد به راه باستين خلعت آن بسترد زود پاك كرد از خلعت تو گرد راه حالى آن سرگشته را بر دار كرد بر بساط شاه بي قيمت بود پاك بازى چون بود اى پاك راى هرچ دارم مي فشانم بر دوام زانك در دست آن چو كژدم گرددم برفشانم جمله چند از بند هيچ بوك در پاكى ببينم روى او پاك بازى زاد اين راه بس بود رفت در پاكى فروآسود پاك هرچ دارى تا سر مويى بسوز جمع كن خاكسترش در وى نشين ورنه خون خور تا كه هستى از همه كى نهى گامى در اين دهليز تو خويشتن را بازكش از هرچ هست كى ندارد دست از تيريز تو بعد از آن آنگاه عزم راه كناين سفر كردن نمازى نبودت اين سفر كردن نمازى نبودت