حكايت ذالنون كه چهل مرقع پوش را كه جان داده بودند ديد - منطق الطیر نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

منطق الطیر - نسخه متنی

محمد بن ابراهیم عطار نیشابوری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حكايت ذالنون كه چهل مرقع پوش را كه جان داده بودند ديد





  • گفت ذو النون مي شدم در باديه
    چل مرقع پوش را ديدم به راه
    شورشى در عقل بيهوشم فتاد
    گفتم آخر اين چه كارست اى خداى
    هاتفى گفتا كزين كار آگهيم
    گفت آخر چند خواهى كشت زار
    در خزانه تاديت مي ماندم
    بكشمش وانگه به خونش دركشم
    بعد از آن چون مح وشد اجزاى او
    عرضه دارم آفتاب طلعتش
    خون او گلگونه ى رويش كنم
    سايه در گردانمش در كوى خويش
    چون برآمد آفتاب روى من
    سايه چون ناچيز شد در آفتاب
    هركه دروى محو شد، از خود برست
    محو شد و از محو چندينى مگوى مي ندانم دولتى زين بيش من
    مي ندانم دولتى زين بيش من



  • بر توكل، بي عصا و زاويه
    جان بداده جمله بر يك جايگاه
    آتشى در جان پر جوشم فتاد
    سروران را چند اندازى ز پاى
    خود كشيم و خود ديتشان مي دهيم
    گفت تا دارم ديت اينست كار
    مي كشم تا تعزيت مي ماندم
    گرد عالم سرنگونش دركشم
    پاى و سر گم شد ز سر تا پاى او
    وز جمال خويش سازم خلعتش
    معتكف بر خاك اين كويش كنم
    پس برآرم آفتاب روى خويش
    كى بماند سايه اى در كوى من
    نيز چه والله اعلم با الصواب
    زانك نتوان بود جز با او به دست
    صرف مي كن جان و چندينى مگوى مرد را گو گم شود از خويشتن
    مرد را گو گم شود از خويشتن


/ 333