حكايت ذالنون كه چهل مرقع پوش را كه جان داده بودند ديد
گفت ذو النون مي شدم در باديه چل مرقع پوش را ديدم به راه شورشى در عقل بيهوشم فتاد گفتم آخر اين چه كارست اى خداى هاتفى گفتا كزين كار آگهيم گفت آخر چند خواهى كشت زار در خزانه تاديت مي ماندم بكشمش وانگه به خونش دركشم بعد از آن چون مح وشد اجزاى او عرضه دارم آفتاب طلعتش خون او گلگونه ى رويش كنم سايه در گردانمش در كوى خويش چون برآمد آفتاب روى من سايه چون ناچيز شد در آفتاب هركه دروى محو شد، از خود برست محو شد و از محو چندينى مگوىمي ندانم دولتى زين بيش من مي ندانم دولتى زين بيش من
بر توكل، بي عصا و زاويه جان بداده جمله بر يك جايگاه آتشى در جان پر جوشم فتاد سروران را چند اندازى ز پاى خود كشيم و خود ديتشان مي دهيم گفت تا دارم ديت اينست كار مي كشم تا تعزيت مي ماندم گرد عالم سرنگونش دركشم پاى و سر گم شد ز سر تا پاى او وز جمال خويش سازم خلعتش معتكف بر خاك اين كويش كنم پس برآرم آفتاب روى خويش كى بماند سايه اى در كوى من نيز چه والله اعلم با الصواب زانك نتوان بود جز با او به دست صرف مي كن جان و چندينى مگوىمرد را گو گم شود از خويشتن مرد را گو گم شود از خويشتن