حكايت درويش حق جو و راز و نياز او - منطق الطیر نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

منطق الطیر - نسخه متنی

محمد بن ابراهیم عطار نیشابوری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حكايت درويش حق جو و راز و نياز او





  • بود درويشى ز فرط عشق زار
    هم ز تفت عشق جانش سوخته
    آتش از جان در دلش افتاده بود
    در ميان راه مي شد بي قرار
    جان و دل از آتش رشكم بسوخت
    هاتفى گفتش مزن زين بيش لاف
    گفت من كى درفكندم با يكى
    چون منى را كى بود آن مغز و پوست
    من چه كردم، هرچ كرد او كرد و بس
    او چو با تو درفكند و داد بار
    تو كه باشى تا در آن كار عظيم
    با تو گر او عشق بازد اى غلام
    تو نه اى بس هيچ و نه بر هيچ كار گر پديد آرى تو خود را در ميان
    گر پديد آرى تو خود را در ميان



  • وز محبت همچو آتش بي قرار
    هم ز تاب جان زفانش سوخته
    مشكلى بس مشكلش افتاده بود
    مي گريست و اين سخن مي گفت زار
    چند گريم چون همه اشكم بسوخت
    ازچه با او درفكندى از گزاف
    او درافكندست با من بي شكى
    تا چو اويى را تواند داشت دوست
    دل چو خون شد خون دل او خورد و بس
    تو مكن از خويش در سر زينهار
    يك نفس بيرون كنى پاى از گليم
    عشق او با صنع مي بازد مدام
    محو گرد وصنع با صانع گذار هم ز ايمانت برآيى هم ز جان
    هم ز ايمانت برآيى هم ز جان


/ 333