عابدى بودست در وقت كليم ذره ى ذوق و گشايش مي نيافت داشت ريشى بس نكو آن نيك مرد مرد عابد ديد موسى را ز دور از براى حق كه از حق كن سال چون كليم القصه شد بر كوه طور گوهر آنك از وصل ما درويش ماند موسى آمد قصه بر گفتا كه چيست جبرئيل آمد سوى موسى دوان ريش اگر آراست در تشويش بود يك نفس بى او برآوردن خطاست از زريش خود برون ناآمده چون ز ريش خود بپردازى نخستور تو بااين ريش در دريا شوى ور تو بااين ريش در دريا شوى
در عبادت بود روز و شب مقيم ز آفتاب سينه تابش مي نيافت گاه گاهى ريش خود را شانه كرد پيش او شد كاى سپه سالار طور تا چرا نه ذوق دارم من نه حال بازپرسيد آن سخن، حق گفت دور دايما مشغول ريش خويش ماند ريش خود مي كند مرد و مي گريست گفت همى مشغول ريشى اين زمان ور همى بركند هم درويش بود چه به كژ زو بازمانى چه به راست غرق اين درياى خون ناآمده عزم تو گردد درين دريا درستهم ز ريش خويش ناپروا شوى هم ز ريش خويش ناپروا شوى