صوفيى چون جامه شستى گاه گاه جامه چون پر شوخ شد يك بارگى از پى اشنان سوى بقال شد مرد گفت اى ميغ چون گشتى پديد من ازو مويز پنهان مي خرم از تو چند اشنان فرو ريزم به خاك ديگرى گفتش بگو اى نامور گر بگويي، كم شود آشفتنم رشد بايد مرد را در راه دور چون ندارم من قبول و رشد غيب گفت تا هستى بدو دلشاد باش چون بدو جانت تواند بود شاد در دو عالم شادى مردان بدوست پس تو هم از شادى او زنده باشچيست زو بهتر، بگو اى هيچ كس چيست زو بهتر، بگو اى هيچ كس
ميغ كردى جمله ى عالم سياه گرچه بود از ميغ صد غم خوارگى ميغ پيدا آمد و آن حال شد رو كه مويزم همى بايد خريد تو چه مي آيي، نه اشنان مي خرم دست از صابون بشستم از تو پاك تا به چه دلشاد باشم در سفر اندكى رشدى بود در رفتنم تا نگردد از ره و رفتن نفور خلق را رد مي كنم از خو به عيب وز همه گوينده ى آزاد باش جان پر غم را بدوكن زود شاد زندگى گنبد گردان بدوست چون فلك در شوق او گردنده باشتا بدان تو شاد باشى يك نفس تا بدان تو شاد باشى يك نفس