حكايت ديوانه اى كه در كوهسار با پلنگان انس كرده بود
بود مجنونى عجب در كوه سار گاه گاهش حالتى پيدا شدى بيست روز آن حالتش برداشتى بيست روز از صبح دم تا وقت شام هر دو تنهاييم و هيچ انبوه نه گر بميرد هر كه را با اوست دل هرك از هستى او دلشاد گشتشادى جاويد كن از دوست تو شادى جاويد كن از دوست تو
با پلنگان روز و شب كرده قرار گم شدى در خود كسى كانجا شدى حالت او حال ديگر داشتى رقص مي كردى و برگفتى مدام اى همه شادى و هيچ اندوه نه دل بدو ده دوست دارد دوست دل محو از هستى شد و آزاد گشتتا نگنجد هيچ كل در پوست تو تا نگنجد هيچ كل در پوست تو