محتسب آن مرد را مي زد به زور زانك كز نام حرام اين جايگاه بوديى تو مست تر از من بسى در جفاى من مرو زين بيش نيز ديگرى گفتش كه اى سرهنگ راه چون شود بر من جهان روشن ازو از نكوتر چيز اگر آگاهمى گفت اى جاهل نه اى آگاه ازو مرد را درخواست آگاهى بهست در همه عالم گر آگاهى ازو هرك در خلوت سراى او شودهرك بويى يافت از خاك درش هرك بويى يافت از خاك درش
مست گفت اى محتسب كم كن تو شور مستى آوردى و افكندى ز راه ليك آن مستى نمي بيند كسى داد بستان اندكى از خويش نيز زو چه خواهم گر رسم آن جايگاه مي ندانم تا چه خواهم من ازو چون رسيدم من بدو، آن خواهمى زو كه چيزى خواهد، او را خواه ازو كو زهر چيزى كه مي خواهى به است زو چه به دانى كه آن خواهى ازو ذره ذره آشناى او شودكى بر شوت بازگردد از درش كى بر شوت بازگردد از درش